بهار
بهار
خواندن ۸ دقیقه·۹ روز پیش

روزهایی که گذشت ...

هوا برفی بود

و برف ها دونه دونه زمین را سفید میکردند

باد سردی می وزید ...

علی دانشجو ی رشته مهندسی برق بود

تقریبا یک ماه را به طور کامل برای کارشناسی ارشد

مطالعه کرده بود ..

و امروز روز استراحتش بود ...

نشست روی نیمکت پارک کنار دانشگاه

و نگاه میکرد ..

پارک سرسبز و زیبایی بود ...

و از هوای دلچسبش لذت میبرد ..

ناگهان هم کلاسی اش نوید را دید ...

که مشغول کتاب خوندن بود و به سمت اومی آمد

روی نیمکت نشست ...

و گفت

علی شنیدم خیلی کتاب خوندی ؟

علی به صدای گنجشک ها گوش میداد

و از تماشای درخت ها لذت میبرد ...

روبه نوید کرد گفت سلام

چه طوری ؟

کیک میخوری ؟

نوید گفت نه ...

فقط خواستم بگم

که صادق از تو خیلی زرنگ تره و قطعا اون

تو آزمون رتبه خوب میاره ...

تواگه ده بارم بخونی گَرد پای صادق نمیرسی ...

علی گفت ...

چه عالی ...

چه قد خوب

من خوشحالم از اینکه اون مهندس خوبی بشه ...

نوید هم نه برداشت نه گذاشت و گفت :

ولی من اصلا خوشم ازت نمیاد

علی توجهی نکرد

آبمیوه شو باز کرد

و به همراه کیک نوش جان میکرد

که ناگهان نیما با یک سوال از راه رسید

و علی به شکل کامل سوالو براش توضیح داد ..

همونجا بود که

نوید گفت

این سوالم توضیح بده

و علی توضیح داد

نوید که به دنبال فرصت بود سریع یه خطا ازش گرفت و گفت این اینجوری نمیشه ..

دیدی گفتم صادق از تو زرنگ تره ...

علی هم خندید گفت

درسته ولی از این روش خیلی قشنگتر میشه حل کرد

ادامه رو توجه کن

مسئله رو به جواب رسوند

که یه دفعه نوید گوشیش زنگ خورد

گفت من باید برم ...

جزوتم مال خودت ..

نیما کنار علی نشست

و گفت

به دل نگیر اون با صادق هم همینجوریه

چندروز پیش داشت به صادق میگفت علی از تو زرنگ تره ...

ممنون بابت توضیحت ..

هواخوری خوش بگذره رفیق ...

علی بعد از هواخوری رفت سمت کلاس دانشگاه

روی صندلی نشست

و استاد اومد

کلاس تموم شد

صادق رو دید

که میومد سمتش

خییییلی عصبانی بود

و میگفت

چرا پشت سرمن این حرفارو میزنی علی ؟

من ریاضیم اوکیه

تو هم ریاضیت اوکیه

ولی قرار نیست اینا رو پشت سرمن ببافی ...

دفعه آخرت باشه...

علی گفت

من چیزی نگفتم که صادق جان ...

چیزی نگفتی یعنی ...

گفت نه

گفت پس چرا نوید گفت

گفتی که صادق یه تقلب کار حرفه ایه ...

و هر چیزیو که بلده تقلب میکنه ...

علی شاخ در آورددد

گفت خدای من

یعنی تو هم باور کردی ..

به همین راحتی ..

من نگفتم ..

صادق زنگ زد نوید

نوید اومد و ماجرا رو با دوتا دروغ اضافه شرح داد

صادق هم مات حرف های نوید و حرف هاشو باور کرد

و از اونجا که پدر صادق معاونت دانشگاه بود

به پدرش موضوع رو گفت

و نمره انضباط علی کم شد ...

به علاوه کارت ورود به جلسه امتحانا رو با تاخیر

بهش دادن .

علی به روی خودش نیاورد

و اون آزمون رو با نمره بالا قبول شد

کمی که گذشت

صادق به علی زنگ زد

و از علی معذرت خواهی کرد

و گفت که من نباید حرف نوید رو باور میکردم

راستش عین کاری که با من و تو کرد و رابطه من و تورو از هم پاشوند

الآن بین من و پژمان همین داستانو راه انداخته

و اون از من شاکیه ..

علی هم گفت

باشه قبوله ..

علی براش عادی شده بود

هراز چند گاهی تو دانشگاه یا پشت سرش حرف در می آوردند

یا رابطه دوستاشو باهاش بهم میزدن وبعدش

خودبه خود همه چی درست میشد ..

همیشه نمراتش بالا بود

وپسر مودب و با اخلاقی بود ..

علی شب که میشد

برای تامین مخارج دانشگاه کار می کرد

کاری که میکرد شاگرد مغازه

گل فروشی بود ...

انواع گلهای طبیعی و مصنوعی و...

راستش کتاب خوندن توفضای گل و گلخونه

یه لذت خییییلی قشنگ داشت ...

جواب مشتری هارو میداد لابه لای گلها مسائل ریاضی حل میکرد

و بوی خوش گلهارو استشمام میکرد

که گوشی تلفن زنگ خورد

برادر کوچیکش بود پارسا

میگفت علی کی میای شهرستان

دلم واست تنگ شده ...

بیا که کلی باهم اختراعات جالب کنیم....

تلویزیون کهنه تو انباری رو واکردم

کلی پیچ و مهره و مقاومت و خازن و اینا در آوردم

علی وقتی اومدی سوغاتی واسم بیاری داداش

راهنماییت میکنم من یه هویه لازم دارم

علی هم گفت

داداش خواستی راهنمایی کنی چرا جواب و گفتی که ....

راستی به مامان و آبجی مهناز سلام برسون

خوب من الآن کار دارم بعدا تماس بگیر پارسا جان

پارسا هم گفت

باشه فقط یه سوال ریاضی تو تلگرام فرستادم

لطفا حل کن برام توضیح بده

فردا امتحان دارم ..

علی هم خندید و خدا حافظی کرد ...


آخرای شب بود که علی در مغازه رو بست

و رفت سمت خوابگاه دانشگاه

علاقه شدیدی به آدامس داشت

و سر راهش یه بسته آدامس صدا دار خرید

از باد کردن و ترکوندنش لذت میبرد ...

تو خوابگاه

که بود اسمشو گذاشته بودن نابغه

همین که وارد میشد

بچه ها با هزار تا سوال به سمتش میومدن

درسو خیلی خوب متوجه میشد و حتی نکته ریزی های درسوهم از پا نمی انداخت

اون شب صادق از خونش دل کنده بود و راهی خوابگاه شده بود

و پاسخ دادن به سوالای بچه ها رو اون انجام میداد

علی هم طبق معمول گرم خوردن آدامس و ترکوندن

آدامس بود ...

و توذهنش کلی معادله حل میکرد ...

که یه دفعه گوشی زنگ خورد

مادرش بود

میگفت پسرم خیال نداری ازدواج کنی ...

یه دختر خوب پیداکردم

تحصیل کرده عین خودت ..

هم رشته ایت نیست ولی فک کنم رشتش مربوط به ریاضی باشه

حالا دقیق نمیدونم ...

آخر هفته که میای بریم خواستگاری ...

علی که تو وسط معادلاتش سروکله خواستگاری

پیداش شده بود خندش گرفت ....

گفت نه مامان جان من قصد ازدواج ندارم

میخوام درس بخونم ...

مادرشم خندید و گفت

مامان اونو که دخترا میگن ...

بعد سال آخر دانشگاهِتِ دیگه چه درسی میخوای بخونی ؟

بعدش مگه همسر آیندت میخواد مخالف درس خوندنت باشه ...

علی گفت

نمیدونم

فعلا دوست ندارم ازدواج کنم ...

مادرشم گفت خود دانی ...

اگه دخترخانمی تودانشگاه دیدی ....

من مشکلی ندارم مادر ، راحت باش بگو ...

علی هم گفت

مامان باور کن قصد ازدواج ندارم نه با دختر دانشگاه

نه با دختر غیر دانشگاه ...

مادرشم گفت: باشه ...

دیگه خیالم راحت شد

واست دختر پسند نمیکنم ...

شبت بخیر پسرم .

فردای اونروز آقا علی وقتی تو گل فروشی بود

صاحب مغازه که مرد میانسالی بود رسید

سلام کرد و با خوشرویی نشست

و گفت چه کتابی میخونی ؟

علی هم گفت مربوط به ریاضیاته ..

گفت

چه قشنگ ..

دخترمنم سمانه عاشق ریاضیاته ..رشتشم

مهندسی صنایع هستش ..

راستی شنیدم شاگرد زرنگی ، معدلت چند شده ؟

علی هیچی نگفت ...

صاحب مغازه هم ادامه داد راستش نمیدونی چه قد خودم از ریاضی بدم میاد ...

واقعیتش لای این همه xگم میشم ...

خوب پسر جون

چایی تو بخور سرد نشه ..

من میرم

کاری داشتی بهم زنگ بزن

موفق باشی ...

اون که رفت

چندروز بعد ..

پسر بزرگش آیدین اومد

بد اخلاق و عنق

تو چرا تو مغازه بابامی ...؟

علی هم گفت من اینجا فروشندم.

گفت از حالا به بعد نیستی ...

برو بیرون ...

علی هم زنگ زد به صاحب مغازه ...

صاحب مغازه جواب نداد ...

نمیشد همینطوری بره ...

حقوق این ماهش پس چی میشه ؟

نرفت

و گفت تا پدرت نیاد

از اینجا تکون نمیخورم ...

پسرشم گفت

جمع کن بابا ،تکون نمیخورم ..

اینجا مال منه میدونی مال من ...

علی رو حرفش وایستاد

نمیشد همونطور بره

که پسرش گفت

پدرم از کجا بیاد

یعنی تو نمیدونی

پدرم تو قبرستونه ..

منم میخوام اینجا رو بکوبم ...

آقا علی هم گفت خدا رحمتشون کنه ..

ولی دستمزد این ماهم هنوز پرداخت نشده ..

پسرشم گفت

هی میگه پرداخت نشده

بمنچه پرداخت نشده ...

برو از پسر دومش بگیر که خونه رو به نام خودش زده ...

وای از دست تو بهنام که حقوق این بنده خدا رم ندادی که ...

علی مونده بود

چیکار کنه تکلیف چی میشه .

شماره تلفن پسردومشو لطف کن پس ...

گفت بیا

اسمش بهنامه ...

اگه برداشت....

قوووول میدم عمرا بتونی ازش بگیری ..

که گوشی رو برداشت

گفت سلام و ماجرا رو شرح داد

و بهنام هم گفت آقا علی شما باید از خواهرم سمانه

بگیری فعلا پولای بابا پیش اونه ..اینم شماره تماس سمانه ...

راستی خدابخیر کنه اگه آیدین پیش شماست ..

خلاصه زنگ زد و بعد دوساعت معطلی بالاخره

حقوق کارت به کارت شد و آقا علی هم رفت


فکرشو نمیکرد

تقریبا چهارسال دانشگاه رو اینجا کار میکرد

حالا از کجا کار پیدا کنه ؟

خوب راجب رشته مهندسی برق چیزهای زیادی میدونست

و رشته مهندسی برق خونده بود

رفت یه شرکت مهندسی خودشو معرفی کرد

و اونا گفتن ما نیاز به کارمند نداریم

و تکمیلیم ...

دیگه علی از پای ننشست

و همین حوالی دانشگاه گشت

تا اینکه

یه سوپر مارکت

البته خیلی دورتر از دانشگاه استخدام شد

خیلی دورِ دور هم نبود

ولی یه ربع پیاده رفت و برگشت از خوابگاه دانشگاه

طول میکشید

علی خوش حال بود چون توی راه کلی نقشه رو توذهنش بررسی میکرد و کلی معادله رو حل میکرد

خوب اینکارمحیط آروم تری بود

و خوب فقط فضا برای مطالعه نبود

تند تند مشتری میومد

ولی علی لا به لای همون مشتری ها کتابشو میخوند

کتابو تو گوشیش داشت و خیلی راحت مطالعه میکرد

که صادق زنگ زد

علی جواب نداد و مشغول کار بود

پیام اومد

نمیای جواب امتحانتو بگیری

علی محل نداد

وقتی رفت دانشگاه

صادق بدو بدو سمتش اومد

و گفت

چند شدی؟

نمره خوبی گرفته بود

اما علی نمره شو هیچ وقت به کسی نمی گفت

که یه دفعه عکسشو روی دیوار دانشگاه دید ....


























مهندسی برقمهندسی نرم افزارداستانداستانک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید