بهار
بهار
خواندن ۵ دقیقه·۱۲ ساعت پیش

اهالی ساختمان گلها(روزی در باغ وحش)

روزی در باغ وحش

چند وقتی بود که پدرام و پوریا سر مسیر مدرسه شون

تابلو باغ وحش میدیدند

خلاصه تصمیم گرفتند

که اونروز رو بعد از مدرسه به طرف باغ وحش برند

تقریبا حوالی ساعت ۱۲ ظهر بود ...

که زنگ آخر بود و زنگ فارسی..

و سر امتحان فارسی ..

پوریا امتحانشو داد

از معلم اجازه گرفت که بیاد و خودکارشو ،

تو کیفش بذاره ...

همون لحظه پوریا تو کاغذ نوشت ...

پدرام چیپس و پفک خریدی ؟

و به پدرام داد ...

معلم دید

ولی چون از دور دید

دوبه شک بود ...

نزدیک پدرام شد

داداشت چی بهت داد ؟

پدرامم گفت

هیچی

معلمم گفت

بچه ها کیف شو بگردین ..

خبری از کاغذ نبود که نبود ..

گفت کجا گذاشتیش ...؟

گفت هیچ جا ...

گفت برگه تو بده من ..

هیچی ننویس ..

همون لحظه تصحیح کرد

و پدرام بیست شد ...

بعد امتحان ،پوریا به پدرام گفت :

چی شد، خریدی ؟

گفت آره

تو کیفمه ...

همونجا بود که آرش گفت

میخواین کجا برین بچه ها ؟

گفت ماجرا جوییه ..

مامان و بابا هامون خبر ندارن ...

میخوایم بریم باغ وحشِ سر خیابون مدرسه ،

که تازه باز شده ..

و چند وقتیه جلو چِشِمونه ...

آرش گفت منم میام ...

ولی پول بلیط ندارم الآن ..

پدرام گفت

عیب نداره من حساب میکنم رفیق

بعدا تو با من حساب کن ..

زنگ آخر خورد ..

بچه ها رفتن سمت سرویس هاشون

ولی پدرام و پوریاو آرش پیاده رفتن سمت باغ وحش ...

سرویس آرش و پوریا وپدرام

هرچی منتظر این سه تا بود

خبری نبود که نبود

از آخر رفت،سمت دفتر مدرسه ..

که مدیر گفت

خیلی وقته پدرام و پوریا و آرش رفتند خونشون ...

سرویس هم گفت

باکی رفتن؟

مدیر هم گفت احتمالا پیاده ...

پسر بچه ان دیگه ..

تواین سن طبیعیه ...


سرویس هم زنگ زد مامان پوریا ..

مامان پوریا (ستاره خانم )

مشغول کشیدن قیمه ها تو ظرف بود

و نمیتونست جواب بده ...دستش بند بود

دیگه سرویس با یه مسافرش

بردیا که کوچکتر از پوریا و پدرام بود راهی

خونه بردیا شد ..

از اونطرف آرش و پوریا و پدرام

رسیدن باغ وحش ..

بعد هم به تماشای حیوونا پرداختن

چه مرغابی و روباه و شیر و پلنگی بود ...

به قفس گوزن ها که رسیدن در قفس باز بود

پوریا از کنجکاوی ، رفت تو قفس ،

به گوزنه یه سیب داد

و بعد دویدسمت دَر

ولی در بسته بود

گوزنه هم دنبال پوریا شروع به دویدن کرد

این می دوید

اون میدوید

تماشا چیای زیادی جمع شدن

که یکی از اون تماشا چیا از قضا ،

آقای مدیر بود

پوریا ،تو اینجا چی کار میکنی ؟

پوریا میگفت

شما اینجا چی کار میکنید ؟

پوریا(در حال دویدن ) می گفت آقای مدیر خسته شدم ..

برید به این مسئول باغ ‌وحش بگین بیاد این

گوزن و آروم کنه .. یا دَرو باز کنه...

مدیر هم

مونده بود الآن به پوریا بخنده

یا

با قیافه جدی بگه

بمنچه ...

انقد بدو

تا یادبگیری دیگه هرجایی نری ...

خلاصه

مسئول باغ وحش اومد درو واکرد و پوریا سریع پرید

بیرون ..

ودر و بست و قفل زد

گوزنه چشمش سمت پوریا بود و اون سیب پر ماجرا

هر جا پوریا میرفت

گوزنه هم تا جاییکه قفسش بود ،همونجا

دنبال پوریا میرفت ..

ازآخر سیبشو پوریا پرت کرد تو قفس و گوزن مشغول

خوردنش شد ...

سه تایی تصمیم گرفتن آرش و پوریا و پدرام

قایم باشک بازی کنن...

پوریا چشم گذاشت

پدرام و آرش قایم شدن ...

پوریا آرش و پیدا کرد

و با هم رفتن که پدرام و پیدا کنن ....

ولی هرچی که گشتن پدرامی در کار نبود که نبود

پوریا گفت من میدونم کجاست ...

سمت قفس خرگوش ها

اونجا رو هم بگردیم

ولی اونجا هم نبود که نبود ...

پدرام دید طولانی شد ،قایم شدنش ..

رفت سمت سرسره پارک ..

و یه دوست کوچولوی شیرین زبون پیدا کرد

در حال پرسیدن اسمش بود

این علاوه بر اسم خودش ، اسم خواهرش ،

اسم پسر خالش و

دیروز غذا چی خورده

آدرس خونشون کجاست

شماره شناسنامه ش چنده ..

تاریخ تولدش کی هست ..

و دیگه همرو داشت میگفت

که یدفعه مادرش صداشو بلند کرد

مگه نگفتم بهت با قریبه ها حرف نزن ...

اونم به مادرش میگفت

مامان قریبه نبود

داشتم باهاش دوست میشدم که ..

گفت پس کمتر از خونه و آدرسش بگو ..

پدرام یه دفعه شنید صدای بلندگو

میگه

پدرام امیری گم شده است ...

تعجب کرد

این چرا اسم منو میگه ؟


دیگه رفت سمت دفتر باغ وحش و متوجه شد که بله

مثل اینکه دفتر باغ وحش ،

دفتر آقای مدیر هم هست ..

احتمالابه تازگی

آقای مدیر به

سِمَت مدیریت حیوونای باغ وحش دست پیدا کرده .


و بالاخره آقای مدیر کار خودشو کرده

به مامان و باباش زنگ زده

و ازقضا که پدرام ، تو قایم باشک

پیدا نشده بود

به این صورت که با بلند گو ،

توسط آقای مدیر

پیدا شده ...



مامانش تو ماشین میگفت

بچه ها نمیریم خونه ...

قیمه هارو آوردم اینجا باهم بخوریم

راستی کو دوستت آرش ، پوریا ؟

گفت :احتمالا سرویس بهداشتی یا سمت شیر آبه ..

رفت و دید

سمت شیر آبه ..

گفت بیا مامانم با خودش قیمه آورده

بریم بخوریم ..

آرش گفت: دیر شده

باید به بابام خبر بدم ...

گفت: خاطرت جمع ، آقای مدیر قبل از ما خودش همه

این کارا رو کرده ...

آرش گفت: اینو نگاه

عقابه ،همون حیوون مورد علاقم

چه بزرگه ..

تو برو من میام ..

دیگه رفتن و غذا خوردن و به این طریق خوش گذشت ..



















باغ وحشداستانخنده دارداستانکمدرسه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید