بهار
بهار
خواندن ۶ دقیقه·۳ روز پیش

عروسک...



هوای خوبی بود

و باد خنکی از پنجره ،لای پرده و داخل اتاق جریان داشت

الیانا چشمانش را باز کرد و نور خورشید مستقیم‌

سمت چشمانش بود

باز نمیشد ...

شاید نیاز به چوب کبریت داشت ...

دومرتبه

گرفت خوابید

بعد بیست دقیقه از اون خواب های طلایی

که قشنگ آدم رو سیر میکنه ...

یه دفعه سرو صدای خواهرکوچکِ شیطونش

ساناز به گوش رسید

که میگفت

مامان دفتر آبجی رو خراب کردم

مادرش میگفت

چی کار کردی ؟

میگفت

هیییچی

من نکردم

دفترش افتاد پشت کمد

خواستم وردارم

پاره شد ...

مادرش گفت ای وای

کدوم دفترشه

گفت همونکه خیلی دوسش داره ..

توش یادداشت مینویسه ....

گفت بیار باهم درستش کنیم ...

هیچ جوره درست نمیشد

مادرش گفت

باید یکی دیگه بخریم

ساناز گفت

مامان من یه دفتردارم میتونم بهش بدم

گفت باشه برو با آبجیت صحبت کن...

خلاصه ساناز رفت بیدارش کنه

الیانا

الیانا

الیانا

الیانا که تواون خواب های طلایی عمرش بود

ودقیقا وسط یه باغ داشت میوه میخورد

و اصلا دلش نمی خواست بیدارشه

متوجه پیچیدن صدای ساناز وسط باغ شد

گفت ساناز ول کن دیگه

میخوام میوه بخورم

ساناز می گفت

آبجی دفتر صورتیت

که یه دفعه الیانا پرید

دفتر صورتیم چی ؟

گفت هیچی ...

هیچی نشده ...

گفت ساناز یه مو از سرش کم شده باشه

خودت میدونی ها..

ساناز گفت

نه خوبه .

الیانا هم گفت پس بی زحمت آبجی جان لامپ اتاق و خاموش کن

منم بیدار نکن دیگه لطفا ...

وسط باغمم نیا ..

و گرفت خوابید ...

مادرش گفت

ساناز گفتی بهش

گفت نه

دفترشو میخواد ...

ساناز هم رفت و دفتر و کادو کرد

همونطور پاره

و روش نوشت

که باهم درستش می کنیم ..

گذاشت کنار تخت

تا الیانا از خواب پرید

اولش خوش حال شد

اما بعد که دید

این دفتر خیلی پاره است

گفت ساناز بیا اینجا

فدای سررت آبجی

نمیخواد درستش کنی

عوضش

فردا که میری فروشگاه

جای دفترم برام یه بسته ماژیک میخری ..

ساناز هم گفت

من ماژیک دارم تو کمد بیا مال تو ...



الیانا هم پاشدو صورتشو شست

که مادرش گفت

الیانا

نامزدت ده باره داره زنگ میزنه

رو گوشیت ...

یه نگاهی بنداز

نگاه کرد دید بله

از آروین ۵ تماس بی پاسخ داره ...

رفت و مشغول کارهای هنریش شد

چون عروسک ساز بود

نشست و خرس بزرگ رو کامل کرد و مشغول دوختنش شد ..

که دوباره آروین زنگ زد ..

الیانا

عروسکا رو آماده کردی ؟

برای فروش ..

الیاناهم گفت

آره گذاشتم دم در ...

گفت من مغازم نمیتونم بیام دنبالش ..

خودت باید بیاریشون امروز ...

گفت چه طور

گفت مشتری ها زیاده امروز ..

گفت منم سفارش دارم خودت باید بیای دنبالش دیگه ..

که به فکرش رسید بده به ساناز ببره ..

گفت میدم خواهرم بیاره ...

فقط دم مغازه وایستا

که دیدیش ازش بگیری ..

ساناز با اون مسیر آشنایی نداره ..

ساناز ۸ سالش بود

عروسکارو از آبجی گرفت و راهی مغازه آروین شد

اما از اونجا که خییلی بازیگوش بود

مسیر مغازه رو رفت تادم مغازه رسیدپلاستیک بزرگ عروسکا جلوی صورت ساناز و گرفته بود

آروین ساناز و نشناخت

و ساناز فکر کرد اشتباهی اومده

به خاطر همین رفت مغازه دیگه

و گفت این عروسکا رو بگیرید

اون آقا هم گفت

اینارو برا چی به من میدی خانم کوچولو ؟

گفت خواهرم داده

گفت خواهرت چرا داده ؟

گفت برای فروش

خواهرم عروسک سازه دیگه ...

آقا هم نگاهی به عروسکا کرد ..

عروسکای خیلی خوشگلی بودند ..

گفت به خواهرت بگو

۵تومن ازش میخرم...

شماره کارت نداره خواهرت ...

ساناز تو جیبش نگاه کرد

دید چرا یه شماره کارت توجیبشه که

الیانا بهش داده بود

برای خرید میوه مال هفته پیش

کاغذ کثیف شده بود توجیبش حسابی

و خییلی گلوله بود

داد به آقا

آقا هم شماره رو به زورخوند

و ۵ تومن در جا به حساب الیانا واریز شد

و خواهرش از مغازه اومد بیرون ...

ورفت سمت خونه

وسط راه آروین و دید

گفت

ساناز کو عروسکا ؟

ساناز گفت

الآن میخوام برم خونه ..

گفت یادت رفته وروجک باخودت بیاریشون

باشه باهم بریم عروسکا رو بیاریم از خونه....

خلاصه ساناز سوار موتور آروین شد و رفتن

خونه ...

ولی خونه خبری از عروسک نبود

الیانا به ساناز گفت آبجی

عروسکا رو چی کار کردی ؟

گفت فروختمش ..

گفت شوخی میکنی ....

رفت به گوشیش نگاه کرد ..

دید پیامک واریز وجه اومده ...

بعد هم گفت این شماره تلفن رو هم گفت بهت بدم ..

الیانا تماس گرفت

و اون آقا گفت که آماده همکاری هست و

چهل تا عروسک زرافه سفارش داد ..

آروین شوکه شده بود ...

آخه قرار بود تو مغازه اون فروخته بشه ..

ولی سر از کجا در آورده بود ...

الیانا که سفارشای بیشتری نسبت به مغازه

نامزدش گرفته بود

خوش حال مشغول کار شد ...و چهل تا زرافه آماده شد ..

با آماده شدن زرافه ها

ایندفعه دوتایی آروین و الیانا رفتن مغازه اون آقا....

و اون آقا گفت که بله خیلی ممنون

عروسکای قبلی تون فروش رفت خانوم

فقط معذرت میخوام دیگه سفارش نمیتونم

بگیرم و این چهل تا زرافه رو نمیتونم داشته باشم

الیاناگفت چه طور مگه ...

گفت راستش مغازه و جنسا مال پدرمه

و اون با این موضوع مخالفه ...

سری قبل خودم این کارو کردم

فروش خوبی داشت عروسکاتون اتفاقا و خیلی هم تمیز دوخت شده بود

ولی صاحب مغازه بابامه و اون هم نمیخواد دیگه ..

الیانا گفت باشه

موردی نیست ....

با خودش گفت چهل تا زرافه رو چه جوری بفروشم...؟

آروین هم که داشت نگاه میکرد

هیچی نگفت ...

الیانا با زرافه ها رفت خونه ...

که ساناز زرافه هارو دید و کلی ذوق کرد

و ازاونجا که بازیگوش بود وقتی الیانا خوابید

یواشکی

با زرافه ها عکس گرفت و عکس پروفایلش گذاشت

تا این کارو کرد

دوستاش تند تند پیام دادن

ساناز زرافه ها چه خوشگلن...

فروشین ..؟

من میخوام داشته باشمشون ؟

یکی برا خودم یکی داداشم یکی هم دختر خالم که میگه منم زرافه میخوام ...

ساناز گفت باغ وحش و میفروشم به شما..

ودر جا سه تا شون فروخته شد ..

یه ذره که گذشت

خبر به شکل آنلاین کلاس به کلاس رفت و

تعداد بیشتری ازساناز خریدند

کل زرافه ها فروخته شد ...

بچه ها تو بازه زمانی که الیانا خواب بود

دم خونه می اومدن

زرافه تحویل می گرفتن

پول میدادن و می خندیدن و میرفتن

الیانا که داشت این بار خواب فروش زرافه هارو میدید

و دقیقا وسط مغازه آروین بود

وداشت با آروین راجب فروش عروسکا بحث میکرد ..

ازاون خواب هایی می دید که اصلا دوستشون نداشت ...

خلاصه

بیدار شد دید که ..

بله

زرافه ها فروخته شدن..

گفت آبجی

چی کار کردی؟

ساناز میخندید ..

الیانا گفت آماده ای

گفت آماده ی چی ؟

گفت مدیر فروش عروسکام بشی دیگه؟

گفت: آره چه قد خوب ...

خلاصه که دوتا خواهر مشغول شدن..

کلی عروسک فروختن

به علاوه اینکه

ساناز خودش کم کم عروسک سازی یاد گرفت

و کم کم باهم

سالن آموزش زدن و

کسب و کارعروسکی شونو توسعه دادن...












عروسکفروشداستانداستانککسب و کار کوچک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید