سالها پیش دختری زیبا به نام دیاسا در ده سبزی متولد شد
و فرزند هفتم آن خانواده بود برای خانواده ای که در انتظار پسر بودند بازهم دختر بود ..
پدر خانواده عصبانی بود
و مادر خانواده آویلور را سرزنش میکرد
که نتوانستی یک پسر برایم بیاوری ..
خلاصه از فرط سرزنش های پدر
مادر جوان بچه را دردست خود گرفت و راهی بازار شد
در مغازه ای زنی آمد و گفت میدانی که دختر پادشاه
که تازه ازدواج کرده
بچه دار نمیشه ،زن کناری میگفت خوب ...
دختر پادشاه شاهزاده اریتا،یک دختر میخواد
و برای این موضوع ،هرکی دخترش رو بده
پول زیادی در نظر گرفته ..
خلاصه مادر دیاسا که گفتگوی این دورا می شنید
با خود گفت عمرا فرزندم را به کسی بدهم ...
رفت وارد خانه خود شد و برای دیاسا
غذا پخت که ناگهان ،پدر از راه رسید ...
و شروع کرد به خوشحالی ...
برای مادر عجیب بود از روزی که دیاسا بدنیا آمده بود
اولین بار بود که شوهرش خوشحال به نظر میرسید
که ناگهان شوهرش گفت
دیاسا رو آماده کن ...
پول زیادی شاهزاده به من خواهد داد
مادر گفت
دیوانه شدی ...
معلومه که دیاسا رو نمیدم ..
دختر خودمه
که ناگهان شوهر تشر زد
پس با دخترت از خونه من برو بیرون ...
من یک زن پسرزا می خوام
یا پول زیاد
تو بی خاصیتی
فهمیدی ...
زن نگاهی به بچه کرد و گفت
باشه .
من رفتم .
دیاسا رو برداشت
و به یک آرایشگاه زنانه رفت
قوی نشست و گفت کار آرایشگری بلدم
و خوب میتونم عروس درست کنم .
خانم آرایشگر که نامش الین بود گفت
وارد عمل بشید
این عروس رو درست کنید
دیاسا خواب بود
و مادر دیاسا غرق در هنر زیبا سازی عروس شد
عروس خیلی زیباشد
مثل فرشته ها ..
خانم آرایشگر گفت
خیل خوب شما استخدام هستید ...
وقتی مادر دیاسا گفت فعلا جایی برای خواب ندارم
آرایشگر هم قبول کرد
و کلید مغازه را داد
در مغازه یک اتاق کوچک بود که برای استراحت بود
مادر دیاسا بچه اش را شیر داد و همانجا کار میکردوزندگی
چند روزی گذشت
وخانم آرایشگر زنی مهربان بود
گاهی اوقات خودش با دیاسا بازی میکرد
و اوقات فراغتش را وسط کار می گذراند
گاهی برایش لالایی می خواند و اورا می خواباند
گاهی اورا در آغوش می گرفت و...
تا اینکه یک روز شاهزاده اریتا آرایشگر مشهور شهر
یعنی خانم الین که صاحب مغازه بود رو برای
کار صدا زد
الین وارد قصر شد و به زیباسازی شاهزاده پرداخت
کمی کار طول کشید و الین از دستیارش آویلور مادر
دیاسا کمک گرفت
آویلور وقتی وارد قصر شد
دیاسا را هم با خود آورد
شاهزاده اریتا که در هوس داشتن یک دختر کوچولو به سر میبرد
یک دل نه صد دل عاشق دیاسا شد
با خود نقشه ای ریخت
که مادر دیاسا را نگه دارد
به الین گفت عجب دستیار فرزی داری
الین گفت بله همینطوره
شاهزاده اریتا گفت فکر کنم آرایشگر قصرکه الآن به سفر رفته دنبال دستیار می گشت ...
فکر میکنم دستیار تو گزینه خوبی برای دستیار
قصر باشد .
روبه آویلور کرد و گفت نامت چیست ؟
آویلور گفت
چرا میپرسید ؟
شاهزاده گفت تو از این به بعد اینجا میمانی .
و آرایشگر من میشوی
اصلا کار دلیرا (آرایشگر قصر) را قبول ندارم
ولی تو هم فرزی و هم مدل های موی جالب و جدیدی بلدی ...
الین لطفا بیرون توهم دیگر نیا ..
آویلور مدتی کار کرد
و دستمزد خیلی خوبی می گرفت
دیاسا هم در این مدت همیشه دست شاهزاده بود
آویلور که حالا از لحاظ مالی وضع خیلی خوبی داشت
و حسابی در قصر جا واکرده بود
تصمیم گرفت به آرزوی کودکی خود یعنی جهانگردی
بپردازد ...
بنابراین رفت به سمت شاهزاده و دیاسا را از اوخواست
تا به سفر برود
شاهزاده گفت سفرت چه قدر طول میکشد؟
گفت نمیدانم شاید یک یا دوسال
شاهزاده گفت متاسفم اجازه نمیدهم دیاسا را با خود ببری .
آویلور تعجب کرد و گفت
دختر منه دوست دارم اورا هم ببرم
ولی شاهزاده گفت متاسفم
خیلی وقته دختر منه
هر جایی می خوای بری برو
دیگه به تو احتیاجی ندارم
آرایشگر حرفه ای جدید می خوام استخدام کنم .
آویلور با شنیدن این حرف دیاسا را گرفت و از قصر فرار کرد
آنقدر دوید تا به زیر یک درخت رسید ...
چهره اش را پوشاند
آنطرف نگهبان ها همچنان به دنبالش بودند
وتا قبل از اینکه از کشور ممنوع الخروج شود
سریعا از کشور خارج شد ...
با پولی که داشت یک مغازه و خانه خرید
وبا دخترش در اون کشور زندگی کرد
شاهزاده اریتا که از زبان نگهبان ها جویا شده بود
که آویلور ناپدید شده و دیاسا یی دیگر نیست
و همه جارا گشتیم
به ذهنش رسید نکند از کشور خارج شده ؟
بنابراین لیست پرواز های خروجی رو چک کرد
و متوجه شد که آویلور به کشوری رفته که چند وقتی هست پادشاه آن کشور در صدد گرفتن جنگل های کشور وسرزمینشان است ...
ورابطه ی خوبی باهم ندارند ...
بنابراین تا شب صبر کرد
ولی دلش دوام نیاورد
دیاسا می خواست
بنابر این تماس گرفت بوق خورد
پادشاه گوشی را برداشت
و شاهزاده گفت که یک فراری از کشور ما در کشور شماست
می خواهم آن را به ما برگردانی .
پادشاه خنده ای کرد و دقیقا منتظر همین لحظه بود
گفت به یه شرط جنگل های بلوط که پراز زغال سنگ است را به ما بدهی ...
شاهزاده چند لحظه سکوت کرد
و بعدش گفت اگر اینطور است باشد و قبول کرد .
پادشاه گفت حرف پدرت هم همین است شاهزاده اریتاخانم ؟
شاهزاده می دانست نه اما به خاطر دیاسا گفت: بله .
دیاسا ومادرش دوباره به قصر برگشتند
ولی با دادن جنگل ها به کشور همسایه ،
پدر شاهزاده( پادشاه) که از این موضوع بی خبر بود
وقتی فهمید جنگل هابه تصاحب کشور همسایه در آمده ،پیغام جنگ داد تا جنگل ها و معادن زغال سنگ را پس بگیرند
خلاصه جنگی بزرگ بین دو کشور بر قرار شد
که درنهایت کشور مقابل پیروز این نبرد شد
کشور همسایه نه تنها جنگل ها ،بلکه دیاسا و مادرش را هم به کشورش باز گرداند .
این بازگشت آرایشگر و گرفتن جنگل ها ، پادشاه را به فکر فروبرد
چرا ؟
وقتی که ما پرونده جنگل را خیلی سال پیش بستیم
دوباره کشور همسایه به فکر جنگل ها افتاده
آویلور آرایشگر و دیاسا این وسط چه نقشی دارند ؟
تیم تحقیقات تشکیل داد و متوجه شد
دود از شاخه جوان بلند میشود
و استارت جنگ ،کار شاهزاده دخترش اریتا بوده
پدرش به روی خودش نیاورد ولی مردم خواستار تبعید شاهزاده شدند
بالاخره شاهزاده به کشور همسایه تبعید شد
و دقیقا در کنار مغازه آرایشگری آویلور خانه گرفت
او هرروز مشتری آن مغازه بود
و با دیاسا بازی میکرد
چهره اش را عوض کرده بود تا کسی اورا نشناسد و جوری که آویلور هم متوجه نمیشد که این شاهزاده است کم کم شاهزاده تصمیم گرفت آرایشگری یاد بگیرد و کلی با دیاسا دوباره رفیق شد
شاهزاده خودرا جای دوست دیاسا گذاشته بود
و آویلور هم زنی مهربان بود
شاهزاده در درس های دیاسا کمک میکرد
شاهزاده تبعید بود
اما بهترین روزهای عمرش را در کناردیاسا تجربه میکرد
جدای از اون آویلور هم به کار های آرایشگاه خیلی خوب میرسید و ازاینکه دخترش یک دوست پیداکرده
که باعث پیشرفت در درس هایش شده خیلی خوش حال بود ...
کم کم آویلور تصمیم گرفت با دخترش دیاسا دوباره جهانگردی اش را شروع کند
اما دیاسا می گفت دوستش اریتا (شاهزاده)هم با ما
بیاید .ماجرا جویی خوبی میشود ..
خلاصه آویلور قبول کرد
وهرسه آنها اول از طریق کشتی راهی جزیره ای شدند
جزیره ای پر از درخت های جنگلی ...
دیاسا و اریتا ( شاهزاده)مشغول خوردن موز و بازی
با میمون ها بودند
و سوار قایق میشدند
ماهیگیری میکردند
و به کوه می رفتند
آویلور هم در کلبه چوبی که در جزیره ساخته بود مشغول تماشای طبیعت بود ...
غذا میپخت
روی نَنو می خوابید .
و از اینکه در این جزیره بکر هست لذت میبرد
اریتا و دیاسا مثل هرروز خود به کوه می رفتند
و غروب با کلی گیاه جدید و جالب برمی گشتند
آویلور به کتابها سری میزد
اسم گیاهان را پیدا میکرد دمنوش و شربت خوشمزه
درست میکرد و شب در کنارهم زیر نورماه و ستاره
و در کنار میمون های بازیگوش به خواب می رفتند
اریتا و دیاسا هم آن روز به جنگل رفتند
دیاسا که گیاه مورد علاقه اش را پیدا کرده بود
خواست بچیند
که اریتا گفت دیاسا اون جا یه ماره
ولی کار از کار گذشته بود و دیاسا
زهر مار در بدنش بود
اریتا کهقبل از شاهزاده شدن آموزش های جنگی زیادی دیده بود
و از پس زهر مار بر می آمد
فورا دست دیاسا را بست
وبا شکافی بزرگ سریعا با فشار پوست زهر مار را خالی کرد
در کیفش پاد زهری پیدا کرد
وبه دیاسا داد همین اقدام موجب شد دیاسا از مرگ
نجات یابد
ولی دیاسا چندان حال خوبی نداشت
اون شب اریتا به خانه آویلور نرفت ودر دل جنگل چادر زد
چون با خود فکر میکرد آویلور به اون بی اعتماد میشه
به خاطر همین اریتا ( شاهزاده) با گیاهان دارویی
دیاسا را درمان کرد
تا اینکه فردا صبح شد
و حال دیاسا کمی بهتر بود
تنگی نفسش خوب شده بود
چشمانش سیاهی نمیرفت
ولی سرگیجه داشت
و نمی توانست به خوبی راه برود
هنوز مقداری زهر در بدنش بود
اریتا گیاه مورد علاقه دیاسا را چید
آویلور که دائم از سمت کلبه صدا میزد
دیاسا ،اریتا وصداییی نمیشنید
کمی برایش عجیب شده بود
اما به خود گفت کمی صبر داشته باش
اگر تا ظهر بر نگشتند یه کاری می کنیم
احتمالا همین اطراف مشغول سوال های علمی و
بازیگوشی اند .
اریتا ،دیاسا را بغل کرد
اما همان لحظه به خود گفت که تقریبا دو روز دیگر ازتبعید رها میشوم .
بهتر است دیاسا را باخود به کشورم ببرم
آویلور فکر میکند مابرای همیشه ناپدید شدیم
وخودش به تنهایی جهانگردی اش را می کند
من هم به شکل ناشناس همیشه به او پاکت پول
میفرستم تا به این شکل مدیون اونباشم .
خلاصه با همین حال دیاسا و اریتا( شاهزاده)
راهیِ
کشتی شدند
و دوروز را در جایی داخل غار سَر کردند
و اریتا که از تبعید خارج شد به سمت کشورش حرکت کرد
آن طرف آویلور صدا میکرد دیاسا ،
اریتا ولی خبری نبود ..
باهلیکوپتر گشت به دل جنگل زد
وآنها گفتند هیچ اثری از دودختر
پیدا نکردند
آویلور تلاش های خودش را کرد
وبی نتیجه بود آنها ناپدید شده بودند
بنابراین وسایلش را برداشت و به تنهایی به جهانگردی پرداخت
همه جای دنیا را گشت ودر یکی از سفر ها ازدواج هم کرد
همسر یک پزشک ماجرا جو به نام دَنیِل شد
وحالا دونفری جهانگردی میکردند
آنها تجربیات زیادی به دست آوردند
تا اینکه دنیل عکس دیاسا را دید
و گفت تو دختر داشتی؟آویلور؟
آویلور گفت دخترم تو جنگل ناپدید شد
والآن که ندارم ،بگذریم .
دنیل گفت نمیدونم چرا ولی من این دختر و دیدم
مطمئنم،زمانی که تو قصر بودم
مادرش مریض بود و من کارهاشو انجام میدادم
این عکس خودشه .
آویلور وقتی متوجه داستان شد
که این ها نقشه ی اریتا بوده و اون پاکت پول و اینا
کار خود اریتا(شاهزاده) بوده .
تصمیم گرفت که هرجور شده به دیاسا بگه
اون اریتا مادرت نیست
بنابراین نامه ای به دیاسا نوشت وبه سمت قصر فرستاد و گفت که حتما به دیدار مادرش بیاد
دیاسا که از مار زدگی به قبل چیزی یادش نبود
گفت من نمیدونم این نامه دقیقا داره درباره
چی صحبت میکنه و جدی نگرفت ....
ادامه در پست بعد ...
خ