بهار
بهار
خواندن ۶ دقیقه·۸ روز پیش

کاموا

زهرا در خانواده ای کشاورز زندگی میکرد

وبه بافتنی علاقه شدیدی داشت

مادر وپدر زهرا کشاورز بودند و زهرا

از همان بچگی که دست خاله خودش قلاب رادید

به فکر بافتن افتاد ...

تقریبا شیش سالش بود که یه تیکه چوب برداشت

وبا نخ های دم دستش

مثل خاله با نخ بازی میکرد

خاله متوجه این کار شد

و گفت میخوای بهت یادبدم ...

اینجوری بود که از بچه گی وارد دنیای زیبای

بافت و هنر شد ..

خاله اش زنی مهربان بود و او تمام ریزه کاری های بافت رواز او یادگرفت ...

و کلاه شال گردن های زیادی رو می بافت ...

بعد از مدتی مادرش مریض شد واز دنیا رفت ..

زهرا با نامادری اش زندگی میکرد ...

نامادری اصلا رفتار خوبی با زهرا نداشت ...


همیشه بین بچه های خود و زهرا فرق می گذاشت

شکلات هایی که پدرش میخرید را به بچه خودش میداد اما

برای زهرا قایم می کرد ...

همچنین سایر خوراکی ها رو ...


زهرا نمیتونست ،سر یک سفره با پدرش غذا بخوره

چون دائم نامادری اذیتش میکرد

به اون دست نزن ...

اونو ور ندار ...

چرا به بابات اینجوری نگاه کردی ...

فکر کردی میذارم اونو مال خودت کنی ...

اون شوهر منه..فهمیدی ..

حق نداری دیگه اینو به بابات بگی ...

میفهمی چی میگم ...

وگرنه بهت شب غذا نمیدم ..

کوفت بخوری بهتره ..

پدرش به زنش گفت :

این چه طرز صحبت با دخترمه آخه ؟

ولی زنش گفت

خودتو وارد بازی من و اون نکن..

یامنو میخوای یا دخترتو ...؟

پدرش ازترس زنش ،حتی جرعت نمی کرد به زهرا محبت کنه ...

همیشه هدیه هاشو ،یواشکی به زهرا میداد...

مثلا زیر بالشتش یواشکی کفش میذاشت ...

و...

زهرا بیشتر روزها خونه ی خودشون نبود ،

میرفت سر زمین پدرش ، لای گندم ها،یا میرفت خونه خالش ،مشغول بافتنی میشد یا پیش دوستش بود و نقاشی میکشید و....


ایده های زیادی داشت ...

تو بافت خیلی پیشرفت کرده بود ...


بافتنی هاشو ،حتی نمیتونست بیاره خونه

چون نامادریش ،اونارو از دستش قایم میکرد

و میگفت ...

هیچ کاری برام انجام نمیدی خونه

همش بخور و بخوابی

بافتنی میخوای ،انجام بدی ...

جالب اینجا بود وقتی هرکی میومد مهمونی ...


زمین تا آسمون رفتار نامادریش، عوض میشد ...

انگار یه فرشته میشد با دوتا بال طلایی ..

خلاصه که زهرا

بافتنی هاشو خونه خالش میذاشت ...

اونجا مطمئن تر بود ..

خالش چند سالی بود که

بچه دار نمیشد ..

به علاوه با زهرا رابطه خوبی داشت ...

به پدر زهرا پیشنهاد داد که زهرا رو بده به ما ...

خود زهرا اینجوری خیلی راضی تره ...

راه قحطی هم که نیست ..

هر وقت خواستی بیا خونه ما و زهرا رو یه دل سیر

ملاقات کن ...

پدرش اول، مخالفت کرد ..

چون زهرا رو دوست داشت ..

اما وقتی متوجه شد

هیچ جوره به زهرا خوش نمیگذره تو این زندگی ...

و دائم زهرا

دنبال فرصته

تا خونه پیش نامادریش ، نباشه ..

پدرش موافقت کرد ..

شوهر خاله زهرا ،با دیدن زهرا، خیلی خوش حال شد

شوهر خالش معلم بود و آدم عاقلی بود ...

با حضور زهرا زندگیشون رنگ و بوی جدیدی پیدا کرد

زن و شوهری که چشم انتظار بچه بودند ...

حالا خنده های زهرا اون هارو غرق تماشای خود میکرد ..

و لحظات شادی کنارهم داشتند ...

زهرا علاقه شدیدی به کتابخونه آقا حسین، شوهر خالش ،پیدا کرد ...

و ساعت ها کتاب میخوند ..

آقا حسین هم با دیدن این علاقه ...

دوتا کتاب به خودش هدیه داد ...

اونا سه تایی میرفتن تفریح ،مزرعه و...

و زهرا توبافتنی پیشرفت زیادی کرد

و حتی کلاسای بافتنی رو گذروند

و مدرک مربیگری گرفت ..

طوری که کلاه شال گردن هاش ،سریع به فروش میرفت ...

کم کم انباری رو خالی کردن

و زهرا کلاس بافتنی، برای دوستاش میذاشت ...

این کلاس تبدیل به یه تولیدی شد ...

و به سرعت پیشرفت کرد ...

زهرا درسش رو هم ادامه داد و معلم شد

کم کم با حضور اولین خواستگار ،قند تودل خاله و شوهر خاله آب شد ...

اونا ذوق و شوق زیادی داشتند ..

خواستگار ...

که یه آقای پرستار بود ..

و خواهر این خواستگار ، کلاسای زهرا خانم رو شرکت میکرد ...

و

پسر آرومی بود و بسیار مودب و با اخلاق بود ..

و با یه جشن عروسی خوشگل ،رفتن سر خونه زندگیشون ...

دختر اول نامادری زهرا ، با طلاق مواجه شد ...

نامادری، تا متوجه ازدواج و خوشبختی ، زهرا شد ...

تو یه جشن عروسی ...

سریعا ،نامادری ،به مادر شوهر ...

گفت که :چه جوری رفتین خواستگاری زهرا ...؟


مادر شوهرش گفت : چه طور مگه ...

گفت مگه نمیدونی ..

اون با یه پسر دیگه ارتباط داره ...

اینم عکس و مدرک ...

مادر شوهرش تا اینو شنید، باور نکرد

سریع از پیش نامادری رفت ..

باخودش گفت :

خدای من ..

این زن کی بود اصلا ...؟

پسرم که خوشبخته که ..

عروس، به این خوبی هم که دارم...

چی بگم والا ..

هستند بالاخره یه همچین آدمایی ...

مادرشوهر ، این حرف رو نشنیده گرفت..

وبه پسرش هیچی نگفت .

کمی که گذشت

مادرشوهر زهرا یه روز رفت خونه زهرا ...

چه قدر با سلیقه بود این دختر خانم ...

چه بوی غذایی پیچیده بود ..

و چه کیک و شیرینی خوشمزه ای پخته بود ..

یه چیزی هم خیلی خودنمایی میکرد

و اون کلاه و شال گردنی بود که دل مادرشوهرش رو

باخودش برده بود ...

رفت قیمت بپرسه از عروسش

و همونجا مشتری شدو یه دونه ژاکتم خرید ...

زهراخانم مشغول بافت بود ..

مادرشوهرش به دستاش نگاه میکرد

می گفت مادرجان

چه قشنگ میبافی ...

میگفت آره ..

به منم یاد میدی دخترم ؟

گفت البته ..

جلسه اول و توخونه باهم شروع کردن ...

و بافت صدفی رفتن..

ومادرشوهرش باهمون جلسه اول یه دل نه صد دل

عاشق بافتنی شد ...

زهرا با جزئیات به آرومی وبا حوصله توضیح میداد ..



مادر شوهر زهرا ،گفت که هزینه کلاسا چنده و کی برگزار میشه

راستی کارگاهتون همون جای قبلیه ...؟

زهرا خانم گفت: آره

خوش حال میشیم تشریف بیارین ...

خلاصه مادرشوهرش رفت سر کلاسا و یه پا هنرمند شد ...

صبح شروع میکرد، به بافتن

و هرروز یه کلاه شال گردن تموم میکرد

یا ژاکت یا عروسک یا خرگوش و ...

وخلاصه دنیایی بود برای خودش ..

زهرا پایه پنجم ابتدایی رو تدریس میکرد

و

ساعت های هنر

بعد از پایان نقاشی ..

به بچه های علاقه مند کلاس ...

بافت دستکش رو آموزش می داد

اولش فقط دونفر

استقبال کردند

اما وقتی همون دونفر ،دستکشی رو که خودشون

بافته بودنو دستشون کردند

تقاضا برای یادگیری بافت هم بیشتر شد...

وپایان ساعت هنر هرروز به یه کار قشنگ ختم میشد ...

کم کم دخترا ی کلاس عروسکاشونو فروختند

و تونستن تو سن کم استقلال مالی رو تجربه کنن..

خانم معلم برای بچه هایی که خوب میبافتن

کار هاشونو میگرفت و بفروش میرسوند

بچه ها کم کم آدرس کارگاه خانم معلم رو گرفتند

و پیش به سوی بافت عروسک به راه افتادن ..

و آموزششون رو تکمیل کردن..












زهراشوهرداستانداستانک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید