شب بود و صدف توی خونه چادر زده بود
مشغول چای ریختن بود
قوری و سماور و چایی رو می چیند و
عروسک خودشو کنار قوری لالا کرده بود
و روش یه پتو ی نرم کشیده بود ؛
دست های عروسکشو دستکش پوشونده بود و
از توی خونه ،به پنجره نگاه میکرد
دونه ،دونه برف روی زمین بود ...
زمین دوباره پیراهن عروسی پوشیده بود
و ازدواجی درخشان ،با آقای باد داشت
آقای باد با هوهوی خود
پیراهن عروس را دست می کشید
و چین های روی آن را صاف و مرتب میکرد ...
صدف مشغول قصه گفتن ؛ به عروسکش ،مِرصِده بود
قصه ننه سرما که آخرای عروسی باد و زمین احتمالا
عروسش زمین رو با تاجی کریستالی از یخ
راهی خونه بخت میکنه ...
که ناگهان داداش کوچولوش با دیدن جغجغه ش
وسط اسباب بازی ها ،پیش به سوی اسباب بازی ها ،
دور خیز کرد...
وچهار دست و پا پرید ، وسط اسباب بازی ها ،تمام چیدمان صدف
یک آن بهم خورد ...
هرچی که بود رامین ، خراب کرد ...
ولی صدف ،اسباب بازی هارو جمع کرد و روی میز دوباره چید، رامین و هم گذاشت بغل مادرش ...
تمیز تر و مرتب تر از قبل چید مان کرد
و مشغول ادامه قصه شد ...
ننه سرما زیر چادرش پولک های سفید داره
که به اونا میگیم تگرگ ، در واقع اونا تگرگ نیستند
اونا پولک های سفیدی اند که ننه سرما روی سر
عروس خوشگلش زمین خانم میریزه
تا تاج کریستالیش نمای درخشانی بگیره ...
این عروسی یه عروسی خیلی جذابه
چون بعد مدتی حاصل ازدواجشون
دختری به نام بهار میشه ...
دختری که از دل سرما زاده شده
ولی طبیعتی سردو گرم داره
عجیبه ...
سرما رو که از پدرش آقای باد و مادربزرگش ننه
سرما به ارث برده و لی گرما رو از مادرش زمین ...
بهارخانم، رابطه عمیقی با خانم خورشید پیدا میکنه
اونقدر که بعد چند وقت ...
خورشید دستش رو میگیره و تمام قلب بهار رو
از گرمی خودش پر میکنه ...
بهار خانم ، کم کم لباس نیلوفرانه
گرمی و سردی رو در میاره و لباس زیبای خورشیدی رو
به تن میکنه ...
لباسی به رنگ طلایی، با تاجی از طلا ...
دیگه اسمشو عوض میکنه
و نام تابستان میزاره ..
اون تبدیل به تابستان میشه ...
دختری ازجنس گرما
وطلایی گندم های مزرعه ...
اون حالا بزرگ تر شده
ولای گندم ها می چرخه و می چرخه ..
لای درختان خرما دست میکشه ...
وخرما پزون میسازه ...
موهاشو ول میکنه تو رود خونه و آب رود خونه ناگهان ، بخار میشه ...
از شدت گرما ،کلافه میشه و
کم کم یه جا ی خنک زیر سایه ی درخت ،تو مزرعه ، خوابش میبره ...
بعد از مدتی
دستانی سرد رو احساس می کنه ...
و روی سرش پراز برگ های خشک میشه...
بله، اون دست های نسیمه ..
که با خنکی گواراش ...
جانی دوباره به تابستان میده ...
نسیم،دوست از حال رفته خودش رو به دستان
خورشید میسپاره
و حالا این دختر زیبا
لقب خانم پاییز رو از دستان خورشید
دریافت میکنه ...
و می شودیگانه هنرمند نگاره ی زمین
درختان رو مجدد
قلمی میزنه ..
درست مثل دختری که اتاقش رو رنگ آمیزی میکنه
...قهوه ای ،زرد ،نارنجی
ازرنگ های مورد علاقه ی این دختر هنرمنده..
تا نوبت به رنگ آمیزی آسمان میشه
همونجا رنگ ها به پایان میرسه ...
و اون ازلای موهای نرمش
آبرنگ پیدا میکنه ...
لبخندی میزنه و با اولین حرکت
خورشید رو لاغر میکنه ...
خورشیدخانم با خوش حالی میگه:
خیر از جوونیت ببینی نسیم خانم
چندوقتی هست که میخوام وزن کم کنم...
قلمو رو توی آب میزنه
وبا یه حرکت آسمون پر از ابر میشه
ابرهایی که دریایی از آب رو دارند ...
اونا با هم هیچ وقت دوست نمیشند
هروقت به هم اشتباهی برخوردمیکنن...
دعوایی به بزرگی ترکیدن یک بمب وسط آسمون
راه می اندازن
واز اونجا که خیلی شیطون و زبل اند لای این دعواها
ترقه بازی میکنند و روی زمین هزار جرقه فرود می آرند ...
این دعواها هیچ وقت تموم نمیشه ...
آخر سر همه ی ابرها عصبانی و زخمی میشن و شروع به گریه میکنند ...
کمی که آروم میشن ..
خورشید خانم که حالا وزن کم کرده و خیلی چالاک تر شده
دستی به سرو روی ابرها میکشه ..
ابرها آروم میشن ...
و باهم دوست میشن ...
خورشید خانم هم موهای ابرها رو با تِل رنگین کمونی میبافه و تزیین میکنه ....
نسیم خانم بازهم نقاشی میکشه ....
اما بی خبر از پسرعموی خودش آقای باد ...
که با اومدنش ..
قلموی نسیم خانم رو ازدستش میگیره
ومیشکنه و با یک هو ...
تمام نقاشی نسیم رو پاک میکنه ...
بله درخت ها دیگه برگ ندارند ...
زمین خشک و بی آب و علف میشه ...
این دختر خوش ذوق نسیم خانم لای درخت های
خشک میشینه...
و دامنش رو پهن میکنه ...
و باکلی برگه و ایده برای نقاشی زمین ...
با تابوندن نوری از طرف خورشید ...
تبدیل به بخار میشه و به اوج آسمان پرواز میکنه ...
برگه ها و ایده ها روی زمین می مونند
وبه سمت رودخانه
تا پای کوه براه می افتند ...
آقای کوه تمام برگه هارو میبینه ...
و با خودش عهد میبنده
بقیه مسیر رو درست طی کنه ...
بنابراین
خودش رو آماده میکنه برای تلمبار کردن
هرآنچه که برفه ...
و صورتش رو سفید پپوش میکنه ..
مرصده چشماش رو هم بود ...
و آرام آرام خوابید
که دوستش پرنیا زنگ زد و گفت میخوام بیام خونتون ...
صدف گفت : هیس ! پرنیا ...
مرصده خوابه ...
اومدی آروم بیا خونمون ...
پرنیا اومد خونه ی صدف ...
رفتن توحیاط و مشغول بازی شدن و برگشتن اتاق
صدف ...
پرنیا داشت به اسباب بازیا نگاه میکرد ...
یه دفعه چشمش یه چیزو گرفت ...ومشغول دیدنش شد ..
پرنیا خیلی از کشتی اسباب بازی صدف ،خوشش اومده بود ...
وبه صدف میگفت
صدف من یه عروسک دارم با اون عوض کن ...
صدف گفت: نه من کشتیمو دوست دارم ..
پرنیاگفت: 《چند روزی بده ببرم خونمون، بعد پَسِش میارم ...》
صدف گفت: باشه ...
خلاصه، داد ...
و روزی که میخواست بگیره
پرنیا می گفت
فردا میدم
فردا میشد
می گفت: پس فردا میدم ...
صدف متوجه شد که احتمالا بلایی سر کِشتیش اومده که پرنیا نمی خواد بده ...
گفت : چی کارش کردی پرنیا ؟
پرنیا گفت: هیچی ...
راستشو بگم ..
گفت: بگو ...
گفت :من نبودم، خونه
خواهر کوچولوم رَستا وقتی کشتی رو ، رو تختم دیده ...
فکر کرده مال منه،نمی دونسته مال توئه
میخواسته باهاش بازی کنه..
باهاش زمین میخوره، میفته اینجوری کِشتی میشکنه ...
اینجاشو ببین شکسته ...
هرکارهم کردم درست شه
نشد ...
صدف گفت :بیا باهم درستش کنیم پرنیا ...
پرنیا گفت:
بمنچه
میخواستی ندی ...
صدف گفت :خوب پس برام یکی مثل خود کِشتیم رو بخر ...یا پول خراب کردنشو بده حداقل ..
پرنیا گفت :
چه قد بزرگش کردی ...
حالا مگه چی شده ...
یه ذره شکسته دیگه ...
صدف گفت :ولی من اینو این طوری بهت ندادم ...
پرنیا گفت :
والا خیلی خسیسی صدف، ستایش هواپیماشو بهم داد همینجوری شد هیچی بهم نگفت ...
صدف گفت :
ببین من با اون فرق دارم ،
بعدش پول همشو نمیدی، حداقل پول همون جای خراب شو که بده ...
دیگه دعوا شدند
که یه دفعه مادر صدف اومد
گفت :صدف جان بیا اتاق کارِت دارم...
مامانش گفت :
ولش کن بی خیال صدف ، فدای سرت ...
بازی اشکنک داره سر شکستنک داره ..
دیگه ...
اونقد سخت نگیییر دنیا پُر از کِشتیه ...
بعد این همه باهاش بازی کردی ...
صدف میگفت :
مامان من وسایلمو دیگه به کسی نمیدم ،
خرابش می کنن...
مادرشم گفت:
وسیله برای بازیه دیگه
بالاخره که خراب میشه ..
بعدش همیشه که دوستات خراب نمی کنن که ..
یادته دفتر نقاشی تو دادی شیرین ...؟
خراب شد ؟
نه...
سالم بهت تحویل داد.
گاهی پیش میاد و طبیعیه ...
به پرنیا ...
اگه چیزی میخوای بدی
بگو همین جا بازی کنه و خونش نبره ..
فرصت بده به دوستت..
ولی صدف از پرنیا عصبانی بود
چون کشتیشو خییلی دوست داشت ..
مادرشم گفت :
یه راه حل داره فقط
کشتی رو بده به خودش ...
ازش قبول نکن ...
ببین چی میشه ...
صدفم کشتی رو داد پرنیا
گفت مال خودت .
پرنیا هم گفت :
صدف من اینو نمیخوام دیگه ..
پرنیا به روی خودش نیاورد وفورا
حرفشو عوض کرد و
گفت :کشتیش از اول همونطور بوده ...
صدف اومد، اتاق
گفت: مامان پرنیا قبول نمیکنه.
ولی من کشتیمو دوست دارم
مادرشم گفت :مامان کشتیتو بزار همینجا پیش خودم
تادرستش کنیم ...
صدف رفت پارک ،
مادرش به کِشتی نگاه کرد
خیلی داغون بود
همون موقع پدر صدف ، اومد گفت سلام ،
این همون کِشتیه ،که صدف خیلی دوسش داره ..
گفت: آره
گفت: چرا اینطوری شده ،پس ؟
گفت: داده دوستش امانت ،خواهر دوستش زمین خورده، اینجاش شکسته ...
هیچ جوره، گردنم نمیگیره ...
میخوام درستش کنم ،چیزی به ذهنت میرسه ؟
پدرصدف ،آقا سینا ،گفت: فقط سطل زباله ...
مادرصدف رفت سمت سطل زباله و گفت: ممنون بابت راهنماییت،
شوهر گلم ، آقا سینا ..
ببین چی پیدا کردم،تو سطل زباله ...
یه شیشه نوشابه ،
بعد هم رفت وسایلاشو آورد ...
چسب و قیچی و رنگ و کاردک و...
الآن مثل روز اولش میکنم...
بعد دوساعت ،تعمیر کشتی توسط خانم تعمیر کار ،
بالاخره مثل روز اولش شد
وقتی بارنگ ویترای رنگ زد و طرح زد ،
از روز اولش هم خوشگل تر شد ...
گذاشت تو قفسه کمد ،
وقتی صدف اومد خونه
مامان یه دوست جدید تو پارک پیدا کردم ...
اسمش مینو هست
خونه اونا بودم
تازه اسباب کشی کردن ..
مثل کشتی من داشت و من ساعت ها بازی کردم
تازه بهم گفت: هروقت دوست داشتی،بیا خونمون
با کشتی ، بازی کنیم ...
مادرش گفت :اونجا رو ببین
اینم کشتی تو ئه
گفت :این از روز اولش قشنگتره که ...
گفت آره...
صدف تا کشتی اسباب بازی رو از روی قفسه کمد میخواست برداره
کتاب افتاد رو زمین
و ازتوش بلیط کشتی بیرون شد ...
بلیطی که برای خودشون چهارتا بود
ولی خیلی جالب بود که دقیقا برای فردا بود ...
ظاهرا پدرش این بلیط هارو یادش رفته بود
وبا پیدا شدنش ...
بساط سفر بپا شد ...و به مقصد یه جزیره حرکت کردند ...
وسط راه باد شد
کشتی این طرف و آن طرف می رفت
صدف کتابشو باز کرد و تو سرمای شب در کنار آب
های دریا..
مشغول خوندن قصه برای عروسکش مرصده شد...
ناگهان دستی روی شانه های خود دید
دستی مهربان ...
پدربزرگی بود
که محو شنیدن قصه هاش شده بود
اون کتاب صدف رو گرفت و ادامه قصه رو خودش
برای صدف و مرصده می خوند ...
صدف در کنار مرصده خوابید
اما وقتی بیدارشد
کتاب قصه ش نبود
اون پدر بزرگ مهربون هم نبود
صدف رفت و داخل همه ی قسمت های کشتی
رو گشت ...ولی متوجه شد کمی قبل تر ، اون پدربزرگ پیاده شده ...
آخه چه طور ممکنه کتابش ؟
چی میشد پس ؟
صدف از پنجره مشغول دیدن دریا شد
و توذهنش قصه ای راجب دریا می ساخت ...
و یه آقای جوون کنارش خواب بود ...
یه کتاب از کیفش بیرون زده بود
که خیلی شبیه کتاب خودش بود
البته مطمئن نبود ...
چون یه گوشش بیرون بود ...
عروسک مو طلاییش مرصده داشت به ماهی ها خیره میشد و گرمای محبت صدف رو
از روی دست هاش حس میکرد ...
صدف دلش آروم نمی گرفت
رفت پیش راننده کشتی ...
گفت برگردیم پیش اون آقای پدر بزرگ ...
اون یه کتاب معمولی نبود ..
خدمه کشتی هم از کجا معلوم دست اون پدربزرگ باشه
مشخصاتشو بهم بده میرم همه ی مسافرا رو میگردم
ما اینجا دزد کم نداریم ....
صدف گیج شده بود ...
اون آقای بغل دستی صندلی صدف از خواب بیدار شد
دور و برشو نگاه کرد
یه دختر کوچولو دید
گفت اسمت صدفه ؟
گفت نه ..
مشغول خوردن ساندویچ شد ...
که صدف اومد لب پنجره ...
ساندویچ تموم شد .
گفت شما اسمت صدفه ...؟
گفت آره ...
گفت این کتاب مال شما نیست ؟
اول مشخصاتش رو باید بگی ..
صدف مشخصات رو گفت
و کتاب و گرفت ...
گفت اون آقای مسن یه یادداشت
واست گذاشته ...
یادداشت نوشته بود
سلام دخترم
من پدر بزرگ واقعی توام
پدرت اصلا بامن خوب نیست
و ما سریه موضوعی باهم
اختلاف خوردیم
اون به تو گفته من مُردم
ولی من زنده ام ....
اسم پدرت سیناست و اسم عمت شیدا
اسم مادرتم عاطفه
تاریخ تولدتم اینه ....
کتابت خیلی قشنگ بود
من یه کتابخونه خیلی بزرگ دارم ....
که پراز این کتاباس ...
خواستی حتما بیا ...
خوش حال میشم ببینمت ....
همه مشخصات درست بود ...
ولی اون اصلا خانواده پدرشو نمیشناخت
هروقت از مادرش میپرسید
جواب درستی نمیشنید
دلو به دریا زد ...
وسر اولین ایستگاه کشتی ،از خانواده جدا شد
وبه سمت اون آدرس رفت .......
وقتی رسید به جزیره
یه خونه چوبی بزرگ دید
درزد ودر باز شد
پدربزرگ با چهره خندون اونو دید
سلام کردو رفت داخل...
پدر بزرگ گفت :دخترم من اون موقع باازدواج
پدرت با مادرت مخالف بودم
خیلی اذیتشون کردم
اونا از این جزیره رفتند
در حقیقت همه بچه هام رفتند
به جز سلیمان که اون به خاطر پول هام پیشم بود
اما وقتی باز نشسته شدم اونم منو ول کرد و رفت
ومن با همسرم سنا خانم زندگی کردم
اون با رفتارهای پرخاشگرانه من به زور تحمل کرد
و اون ازدنیا رفت
من حالا عوض شدم دیگه مثل قبل نیستم
دوسالی هست که تغییر کردم
کتاب میخونم و سفر میرم و خیلی مهربون شدم
نمیخوام به پدرت راجب من بگی ....
پدر مادر صدف مسیر صدف رو به دنبال صدف اومدند به خونه پدر بزرگ رسیدند ...
پدرصدف باور نمیکرد....
خونه پدرشه
به خانمش گفت
بیا بریم خونه خودمون
خود صدف برمیگرده
ارزش نداره ،اینجا باشیم ...
اگه برگشتی باشه ...
خود صدف برمیگرده
اگه نه ...
حفظ زندگیمون از اینجا موندن واجب تره ،
داشتن میرفتن که
صدف گفت
بابا ،پدربزرگ خیلی مهربونه
پدرش باور نکرد
گفت: صدف ،بریم خونه ...
مارفتیم..
پدر بزرگ چندتا کتاب قبل رفتن ،به صدف داد
و صدف به سمت خونه راه افتاد ...