بهار
بهار
خواندن ۶ دقیقه·۲ روز پیش

کیف

بعد از ورشکستگی مالی که داشتم

تقریبا تمام آنچه رو که داشتم فروختم

حتی خونه و ماشینمم فروختم

و تولیدی و چرخ هارو هم فروختم

بله من تولید کننده کیف های چرمی بودم

و در اوج به سر میبردم

ولی ناگهان به این شکل همه چی زیر و رو شد

و مشتری هام رو از دست دادم

...

تکه هایی از قصه سلین...

بانام تکه های ماه ...

سلین دختر فعالی بود اولین بار که ۱۳ سالش بود بادیدن

کیف زن عموی خود ،مشتاق شد که داخلش رو هم ببینه ...

بنابراین زن عموش داخلش رو نشون داد

و اون گفت اگه ممکنه دو روز ،کیف تونو قرض بدین ...

زن عموش گفت باشه

موردی نیست ...

سلین مشتاقانه شکل و شمایل کیف رو بررسی کرد

اسم چرم شو رفت و جویا شد و چند عدد چرم خرید

و چند تا وسیله و دکمه، در،و زیپ و...

تو اینترنت یک دوره با یه قیمت خیلی مناسب ارائه میشد ..

سلین تو خانواده فقیری زندگی میکرد

۵ تا برادر داشت و اون یکدونه دختر بود

برادرهاش بهش زور میگفتن ...

بیا کفش هامو تمیز کن

و فحاشی میکردن ...

اون نمیکرد ...

و اون رو کتک میزدن ...

بخاطر همین هم خیلی با خونه میونه ای نداشت

علی الخصوص مادر و پدرش که همیشه قربون صدقه پسراشون می رفتن

و به دخترشون بی احترامی میکردن

سلین توجهی نمیکرد و اون یه دوست خیلی مهربون داشت

دوستش لَرین ، خانواده ثروتمندی داشت

لَرین جز سلین دوست دیگه ای هم داشت

دوست دیگش وانیا بود

وانیا تا دید لرین با سلین دوست شده

شروع کرد به اینکه راجب سلین بد بگه

تا شاید لرین از دوستیش دست بکشه

اما این اتفاق نیفتاد

وانیا به دختر خاله لرین گفت هرجورشده

به لرین بگه که از دوستی باسلین منصرف شه


و هزار تا شایعه پشت سر سلین راه افتاد

و همین طور پشت سر لرین ..

ولی باز لرین با سلین رابطشو از دست نداد ...

و اتفاقا پررنگ تر شد ...

سلین به خونه لرین میرفت و روی پله ها

مینشست و مشغول کارکردن ریاضی میشد

لرین به خونه سلین میرفت و با هم نقاشی می کشیدند ولی چون مادر سلین ،

خسیس بود

دائم به سلین میگفت

مدادرنگی هاتو به کسی ندی ...

چرا دوستتو آوردی خونه ما ...

برین تو پارک بازی کنین ...

این بود که باهم میرفتن پارک و ...

ساعت های زیادی خوش میگذشت بهشون

لَرین بستنی میخرید و یکی برای دوستش هم می خرید ...

و همه چی خوب بود ...

تا اینکه بزرگتر شدند

و حالا وانیا دیگه دوست لرین نبود...

چون سلین و لرین دوست صمیمی شده بودند ...

و اونها دوستان زیاد دیگه ای هم داشتند

که با اونها هم بازی میکردند

هم نقاشی میکشیدند

حتی چندبار به وانیا گفتند که عیب نداره

تو هم میتونی دوست مابمونی

اما وانیا می گفت

به شرطی که سلین نباشه ...

خلاصه ادامه قصه ..


سلینی که بادیدن کیف زن عموی خود عاشق کیف

سازی شده بود و

پول پرداخت دوره کیفش رو نداشت ...

چون پدرش هر چی در می آورد

خرج پسراش میکرد

و به دخترش توجهی نمی کرد ...

سلین میدونست

اگه به خانوادش بگه

قطعا کتک میخوره و میگن

دختر و چه به این حرفا ؟

بنابراین نگفت ...

سلین داشت توی پارک قدم میزد

که لرین رو دید

لرین به سلین گفت توچه فکری هستی ؟

گفت: هیچی ...

گفت یه فکری هست ...

امروز جوک نمیگی ...

ازاون داستان های خنده دار نمیگی ؟

بازی خنده دار نمیکنی ؟

سلین گفت جدی میگم: هیچی...

لرین گفت باشه ...

اگه نگی که دوستی مون دوستی نمیشه ...

من و تو الآن ۵ ساله باهم دوستیم

تقریبا همیشه هم و میبینیم

تومدرسه ،خونه ،بازی و...

مثل دوتا خواهر شدیم

منم مثل تو تک دختر یه خونواده سه نفرم

داداشام باهمن و منو بازی نمیدن ..

جدای ازاین خواهرم داشته باشم

بازم تو رفیقمی

همیشه تودرسام کمکم کردی ...

و...

سلین گفت

راستش لرین نمیدونم چه جوری بگم

من علاقه شدیدی به کیف سازی پیدا کردم

ولی پول دوره رو ندارم ...

اگه میتونی بهم قرض بدی، بهت برگردونم

نمیدونم کِی ...؟

ولی برمی گردونم ...

لرین خندید

گفت همه دق و دلیت همین بود

سلین ..

تو هزار بار بهم ریاضی یاد دادی

خیلی بهتر از معلم های خصوصیم

حتی یک ریالم هم ازم نگرفتی

یادته نمره ریاضی من ۳ میشد..

باکمک ها و مهربونی های تو

الآن دارم ۱۹ می گیرم

معلم خصوصی هام ازم فرار میکردن

ولی تو با حوصله اومدی خونمون و بهم یاد دادی ...

چند بار توضیح میدادی

شکل میکشیدی

کاردستی میساختی و

یه بارم اخم نکردی ...

هزینه دوره ت چقدر میشه ...؟

نیازی هم نیست برگردونی ...

بیا بگیرش ..

سلین پول دوره رو حالا داشت

و ثبت نام کرد و یک کیف ساز حرفه ای شد

پول لرین رو هم برگردوند البته به زور ...

لّرین نمی گرفت ..

بعد ها یه تولیدی زد

که رشد و پیشرفت زیادی کرد

همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه

یه دوره کامل ورشکست شد

و همه خونه و ماشین و ..فروخت ..

همون زمانی که همه بهش میگفتند

ول کن

تولیدی نون و آب نمیشه

به چی دلت خوشه ؟

ولی اون توجهی نمیکرد

و مسیرشو

ادامه میداد

این بار خیلی شجاع تر شده بود

و مسیرشو

خیلی بهتر میشناخت ...

دوباره از زیر صفر

شروع کرد


دوباره چرم خرید

۵ تا کیف ساخت ...

وفروخت


کیف های خوشگلش سریع فروش رفت ..

دوباره ۱۰ تا کیف ساخت

و اینبار فروش رفت

سفارش دریافت می کرد و میفروخت

و به این ترتیب

بعد سه ماه

به فروش ۲۰۰ تا کیف رسید

و مجدد تولیدی خودش رو، راه انداخت ....

تولیدی که دوباره پاگرفت ....

و چرخش چرخید ...

تا اینکه دوست صمیمی ش لرین رو دید

لرین تو شرکت پدرش کار میکرد

ولی با پدرش به اختلاف خورد

و از کار ،بی کار شد .

سلین این موضوع رو میدونست

به خاطر همین به روی لرین نیاورد

وبهش پیشنهاد این رو داد

که تو فروش تولیدیش همکاری کنه

لرین پذیرفت .

و خیلی خوب تو این قصه عمل کرد ..

و تونست حتی صادرات هم داشته باشه

و نصف تولیدی که حالا خیلی بزرگ شده بود

رو خرید

و کم کم

سلین رو از تولیدی خودش ، بیرون کرد

سلین فکرشو نمیکرد

روزی

دوست صمیمیش که انقدر پایه بود

اون رو از تولیدی خودش به خاطر بی کفایت بودن

بیرون کنه ...

سلین دوباره جانزد

و شروع کرد

و دوباره کیف ،ساخت کیف هایی که خیلی باکیفیت و محکم ساخته شده بود ...

و زیبایی خیلی زیادی داشت

درعین کوچک بودن بسیار جادار بود...

و قیمت بسیار مناسبی هم داشت ..

اون هارو ساخت ،و فروخت و خیلی خوب تونست به فروش بالا برسه

لرین، ایده های زیادی داشت ...

ایده هایی که فقط میتونست توسط سلین

عملی بشه ...

و از کار خودش، پشیمون شده بود ...

میدونست که اشتباه کرده

چون اون دوتا باهم پیشرفت زیادی میتونستن

بکنن

به علاوه اینکه دلش حسابی برای سلین

تنگ شده بود

کسی که از بچگی تا الآن ،

توخونه درختی باهم قصه میگفتن...

و پارک میرفتن..

وکلی حس خوب تجربه کردن

به سلین پیشنهاد

دوستی داد

ولی اصلا از تولیدی سلین و رشد اون خبر نداشت

چون سلین از اون شهر رفته بود و

شهر دیگه ای زندگی میکرد ...


سلین پیشنهاد دوستی رو پذیرفت

لرین گفت: مجدد بیاد تو تولیدی من کار کن...

ولی سلین پیشنهاد همکاری رو نپذیرفت

و گفت خودش اینجا یه تولیدی دایر کرده .














کیفداستانداستانکداستان نویسیفروش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید