بهار
بهار
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

یک روز در مرتع

هوا بوی باران و خاک باران خورده میداد

هادی

گوسفند هارا صبح زود به چرا برد

هواعطر خوش زندگی میداد

در میانه کوه

پرندگان پرواز میکردند

و تا افق می رفتند

لحظه طلوع آفتاب بود

صدای بع بع گوسفندانش

همه جارا پر کرده بود

از کنار جویبار میگذشت

وبا صدای آب هم نواز شده بود

خورشید طلوع کرد

آسمان باردیگر لباس روشنی به تن کرد

ولباس مشکی پولکی خودرا درآورد ...

تا چرا گاه مسافت زیادی نبود

به چرا گاه رسید

لای گل های لاله

که به تازگی روییده بودند

پروانه های زیادی مهمان بودند

زنبور ها به دور گل ها پرسه میزدند

و آسمان قطرات نم خودرا روی گونه های صورت هادی مهمان کرد

هوا عطر تمیزی و بوی خوش زندگی داشت

در آنسویی دیگر اما

بزغاله کوچکی

به آهستگی بع بع میکرد

صدای ریز و متفاوت او

درمیان بقیه گوسفندان تفاوتی شگفت خلق میکرد

هادی به سمت بزغاله رفت

بزغاله پرید در بغل هادی

و هادی اورا نوازش کرد ...

هادی رفت سمت کوه ها

تا به حال آن منطقه را امتحان نکرده بود

بنابراین با گوسفندان

پای دامنه کوه رفت ...

دوسگ بسیا ر تیز و زرنگ داشت

چموش نام سگ اول بود

وفلفل نام سگ دوم بود ....

رسیدن پای دامنه

بسیار جای بکر وبا صفایی بود

چموش از خوشحالی برای آقا هادی

دم تکان میداد

علی الخصوص زمانیکه

علف ها و گیاهان ترو تازه ای مهمان دامنه کوه بود ..

خیلی از گیاهان آنجا دارویی بود ...

هادی به یاد مادر بزرگ افتاد که میگفت

دم کرده آویشن و گل گاو زبانش

تمام شده

چند تا از گیاهان را چید

اما نام شان را نمی دانست ...

هر چه نزدیک کوه میرفت

صداهای عجیبی میشنید

وقتی نزدیک تر شد

متوجه صدای گرگ شد ...

چموش و فلفل به شدت تیز بودند

تا از گله به خوبی محافظت کنند ...

اما کارخدا یار بود

ودر این دشت بکر باران

شروع به باریدن کرد

و صدای گرگ ها کم شد

بره ها مشغول چرا بودند

هادی زیر چادر خود

سفره صبحانه کوچش را که صبح

خودش لای بقچه اش چیده بود را باز کرد

گوجه ، پنیر ،خیار ،ماست چکیده محلی ،

در دل این هوا حسابی می چسبید

با

بسم الله

مشغول خوردن شد ...

لقمه به لقمه میخورد

و قوری را روی آتش گذاشت

و چای دودی با عطر دارچین

و گیاهان خوش عطر و گلاب آنجا طعم دار کرد ...

و چای را نوش جان کرد ...

کمی بعد آنطرف صدای آشنایی می آمد

تیم مستند ساز بودند

که مسیر شان را گم کرده بودند و در دل باران

نمیدانستند چه کنند ...

بنابر این سمت چادر هادی رفتند

و مهمان سفره ی سبز هادی شدند ...

از قضا آنها نیز صبحانه نخورده بودند

وآنها مشغول درست کردن تخم مرغ شدند

که آقا هادی گفت

امکان نداره ...

شما مهمان من هستید

...

تیم مستند ساز هم

وقتی از ماست چکیده محلی و نان محلی کنجدی هادی خوردند

نتوانستند از این صبحانه دل بکنند

بنابراین مهمان سفره آقا هادی شدند ...

با همکاری هم سفره را جمع کردند

وتیم مستند ساز آدرس دقیق منطقه ای که میخواستند بروند را پرسیدند

از آقاهادی و گوسفندانش و همین طور خودشان در کنار گوسفندان

حسابی عکاسی کردند ...

چه عکس های باصفایی

مخصوصا آن عکس

که بزغاله زبانش را درآورده بود و به

سمت دوربین زل زده بود ...

بسیار خوش گذشت ...

باران بند آمده بود

رنگین کمان در فاصله یک قدمی آقاهادی چادرش را

پهن کرده بود

و باز مجدد صدای زوزه گرگ ها به گوش می رسید

و کسی که به سمت آقا هادی می آمد وبا صدای بلند میگفت

چرا اینجا

بساط گوسفند هارا پهن کردی

مگر نمیدانی

گرگ حمله میکند ...

هادی توجهی نکرد

از زیبایی اینجا هرگز نمیتوانست

جای دیگری گوسفندان را ببرد

گوسفندان مشغول چرا بودند

زوزه گرگ بیشتر میشد

وقتی هادی خوب دقت کرد

دید گرگ ها نزدیک شدند

هادی فرار نکرد ...

جنگ تن به تن بین چموش و فلفل و گرگ ها به پاشد

هادی بیل محکمی داشت

گرگ ها

خیلی ترسو تر از این حرف ها بودند

تا بیل را دیدند

پابه فرار گذاشتند ...


هادی نمیدانست

الآن با گله بزرگتری از گرگ ها مواجه میشود

هوا دوباره بارانی شد

وهادی دوباره برگشت

همان مسیر اولش و دوباره گرگ ها که آمدند ،خبری از هادی و بره ها نبود ...

روز دوم هم دقیقا همین شد ...

و روز سوم هم همین ...

تا اینکه دیگر گرگ ها باور نکردند آنجا بره ای هست

و آن منطقه را ترک کردند ..

این گونه بود که آن منطقه خالی از صدای گرگ شد

و گوسفندان زیادی به همراه چوپان هایشان

آن مراتع راهم استفاده کردند

تا اینکه یک روز مواجه با گله بزرگی از گرگ شدند

چوپان های زیادی فرار کردند

اما هادی و چند نفر دیگر ایستادگی کردند

و با تر فند های بسیار جالبی گرگ هارا فراری دادند

دور گوسفندان در مرتع را سیم خار دار زدند

گرگ ها نمی توانستند

وارد محوطه شوند

و قید گوسفند خوری را زدند

شاید

چیز بهتری برای خوردن گیرشان بیاید

چیزی مثل خرگوش خوری

یا ...





تخم مرغداستانداستانکچوپان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید