ویرگول
ورودثبت نام
حسین زارعی
حسین زارعی
حسین زارعی
حسین زارعی
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

«خنده‌ی جمجمه»

روستای کوزره دروران کودکیم پر بود از نشانه هایی که حکایت از باورهای قدیمی مردمان آن دیار کهن داشت.

هنوز هم تصویرشان در ذهنم زنده است.آن روزها بالای بعضی از دیوارها، جمجمه‌ی الاغ یا حیوانات دیگر را می‌ کاشتند. می‌گفتند برای این است که مردم «چشم زخم» نزنند. گاهی هم همین جمجمه‌ها را در وسط مزارع یا باغ و بستان روی چوب بجای مترسک می‌نشاندند؛ هم برای ترساندن حیوانات، هم برای «نظر بندی» و در امان ماندن از چشم زخم رهگذران.

مش برات، پیرمردی که همیشه قصه‌های عجیبی و راز آلودی تعریف می‌کرد، یک شب کنار کرسی داستانی تعریف کرد و گفت:

«وقتی قحطی آمد و شکم ها از گرسنگی به پشت ها چسبیدند، مردم به جان هم افتاده بودند. شب‌ها بعضی دزدکی به مزارع می‌رفتند، خوشه‌های گندم را می‌چیدند و در کیسه می‌ریختند تا قوت لایموتشان باشد.»

شبی، مردی نا امید و گرسنه پاورچین‌پاورچین وارد مزرعه‌ای شد. آسمان تیره بود و ماه پشت ابرها پنهان.فقط صدای نسیم ملایم بین خوشه های گندم می پیچید. مرد خمیده و لرزان دست دراز کرد، خوشه‌ای کند و در کیسه انداخت. همان لحظه صدای خنده‌ای کوتاه در دل تاریکی پیچید. با تعجب و ترس ایستاد و گوش سپرد. نه کسی دیده می‌شد، نه حرکتی. دوباره خم شد و مشتی از خوشه ها را کند. این بار باز همان صدا از پشت سرش آمد، بلندتر از پیش؛ نه خنده‌ی آدم بود، نه صدای حیوان.

ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد؛ جمجمه‌ی الاغی بر سرِ چوبی نصب شده بود. جمجمه انگار می‌خندید. مرد وحشت‌زده نزدیک شد. ناگهان صدایی از میان استخوان‌های خشک بیرون زد که می خندید.

مرد با تردید گفت:

ــ «تو... تو سر الاغ می خندی؟!»

جمجمه آهی کشید و ادامه داد:

ــ «روزی من هم مثل تو آدم بودم. روزی از کنار همین مزرعه گذشتم. خواستم ببینم گندمش برای نان خوب است یا نه. خوشه‌ای کندم، دانه‌هایش را در دستم مالیدم و یکی را با دندان امتحان کردم. بعد بقیه دانه ها را دوباره با پارچه ای به ساقه بستم. فکر کردم کار کوچکی است... اما بی‌اجازه بود. وقتی مُردم، به کیفر همان کار، به صورت الاغ به دنیا بازگشتم. سال‌ها بار بردم، شلاق خوردم، پشتم از سایش پالان و بی پالانی زخم شد، بارها زیر بارهای سنگین از پا افتادم و دوباره بلندم کردند. تا وقتی که پیر و ازکارافتاده شدم. صاحبم مرا در یک روز سرد پاییزی بیرون روستا رها کرد. سرما سخت بود و من همین جا، جایی که تو ایستاده ای ، ایستاده بودم که گرگ‌های گرسنه حمله کردند و پیکرم را دریدند. این جمجمه از من ماند. امسال همان صاحب مزرعه آن را بر سر چوب نشاند تا حیوانات بترسند و خوشه‌ها از چشم حسودان در امان بمانند.»

مرد، لرزان و درمانده، پرسید:

ــ «پس چرا در این نیمه‌شب می‌خندی؟»

جمجمه گفت:

ــ «به عاقبت تو می‌خندم. من تنها یک خوشه کندم و این بلا نصیبم شد. تو که کیسه‌کیسه برمی‌داری... مرگت چه کیفر هولناکی برایت خواهد آورد؟»

صدای خنده دوباره در تاریکی پیچید. مرد با وحشت کیسه‌اش را رها کرد و دوید. از آن شب، دیگر هیچ وقت آن مرد جرئت نکرد دزدی کند.

داستان کوتاهحکایت
۱۵
۱
حسین زارعی
حسین زارعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید