ویرگول
ورودثبت نام
مسعود حیدری
مسعود حیدری
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

زندگی یک افسرده چگونه است؟

صبح از خواب بیدار میشم و مدت زمان طولانی سپری میشه تا از سرجام پاشم..

حتی گاهی این مدت تا یک ساعت میکشه..!

شبا قبل از خواب باکلی نشخوار فکری به تخت خواب میرم و گاهی ساعت ها بفکر فرو میرم..

نشخوار فکری تمایل به تحلیل مکرر و منفعلانۀ مشکلات و نگرانی هاست بدون اینکه اقدامی برای ایجاد تغییرات مثبت صورت بگیرد.

بدنم همیشه خسته است و حوصله انجام کاریو ندارم..

نه کاملا امیدوارم نه ناامید،خنثی خنثی..!

دائماً توی گذشته خودم غرقم و از دوروبرم بی خبر میشم..

سرکلاس فقط دارم تحمل میکنم..

شبا دوساعت میخوابم،یک ساعت بیدارم..

اضطراب و دلشوره دارم،دلشوره ای که منشأش معلوم نیست.

کم تحمل تر شدم نسبت به قبل..

تمرکز ندارم و چهار برابر ی آدم معمولی باید بخونم تا کمی متوجه بشم.

نه خوابگاه ارامش دارم نه خونه..!

داروهامو معمولا سروقت نمیخورم،چون اغلب خوابم و موقع بیداری باید کارای عقب افتادمو هندل کنم..

اطرافیانم بهم میگن مودی...

درست میگن،نوسان خلقم زیاده..

زودرنجم،وابسته ام..

میل به خوردن و مسائل جنسی بشدت افزایش پیدا کرده.

راستش دیگه خسته شدم از تحمل کردن.

کم طاقت شدم،به علت اضطراب زیاد میخورم و زیاد خوردنم باعث شده اضافه وزن پیدا کنم..

تمام خواستهام یک به یک درحال محال شدنن..!

پرخاشگر شدم،بدبین شدم..

دلنازک شدم..

بغضم میگیره اما نمیشکنه!

بخاطر داشتن سینه و شکم بزرگ مسخرم میکنن..!

قدرت بدنیم خیلی خیلی کم شده،انقد که زورم بدست ی دختر هم سن خودم نمیرسه تا بتونم مشتش رو باز کنم..!

توی شهربازی کمترین امتیاز برای من بود! (موقع مشت زدن)

خیلی احساس خجالت میکردم اما توجهی به درونم نداشتمو فقط و فقط لبخند زدم..

من از مرده پرستی نفرت دارم.

اما این روزا اونجا (آرامستان) برام آرامش بیشتری داره..!

خیلی وقته سرخاک پدربزرگم نرفتم و درد و دل نکردم..

به کارای اطرافیانم وقتی فکر میکنم (درواقع یادم میاد) حرصی میشم.

توی 50 روز اخیر 10 کیلوگرم اضافه وزن پیدا کردم..!

تو دوهفته پنج و نیم کیلو کم کردم.

با این وضعیت اقتصادی چطور به آیندم امیدوار باشم؟!

کلی پول از برادرم و مادرم گرفتم که نمیدونم چطور جبران کنم..

شبا کابوس میبنم،دلشوره و اضطراب منو از پا داره درمیاره..

هیچ کجا و هیچ کس،نمیتونن آرومم کنن! جز اونیکه روحمو لمس کرد..

که خیلی خیلی ازم فاصله داره..

ازبس توی گوشیو لپتاپ بودم چشام تار میبینن..!

احساس غربت دارم،احساس غریبی،احساس دردیکه همه وجودم رو گرفته...

به هیچکس نگفتم تاالان اما خیلی دلم میخواد تمام بشم..

خیلی از حرفارو میشنوم که بد بهم ضربه میزنن..

خدا مهربونه مگه نه؟

یعنی اگر منم مثل هیتلر راهی نمونده باشه برام،خودکشی کنم میبخشه؟؟

شاید دچار همزاد پنداری هم شده باشم...!

اما راستش رو بخوای خیلی کیف میکردم با نوع خودکشی گروه SS ...

ای کاش اونایی که سلاح بدست گرفتن و روحمو تیر بارون میکنن،کلت بدست بشنو مغزمو متلاشی کنن..

تا راحت بشم..

از هرچیزی که هست.

اعتقاداتم مانع از انجام این کار بدست خودم میشن..

من خستم،کی تمام میشه..؟

(خاطرات وارطان در بیست و یک سالگی)

بشرط حیات ادامه دارد...



افسردگیناامیدیمرگخاطراتخلاصم کن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید