از اونجا فرار کرده بودم راحت شده بودم از اون ادمای مزخرف البته بخوام راستش رو بگم در واقع بیرونم کردن ولی خب من دو ساله مه از یه نژاد معتبرم .
رفتم سمت خیابون داشتن زیرم میکردن..چرا هیشکی به من توجه نمیکرد؟?اگه همنوع خودشونم افتاده بود اینجوری رو زمین همین رفتار رو میکردن ...نگام به یه مرد بوری خورد که رو زمین خوابیده بود تا اونجاییی که من میدونستم به این افراد فقیر میگفتن اره فقیر...دیدم هیشکی به اونم توجه نمیکنه پس این لعنتیا به چی توجه میکنن؟؟؟به خون؟؟؟به چی؟؟به چی توجه میکنن من نمیفهمم ..خدایا اینا دیگه کی ان؟؟؟رفتم سمت پیاده رو زنی مردی رو بغل کرد و مرد سوار ماشین شد بعد که اون مرد رفت زن بعد از چند دقیقه به ساعت نگاه کردن ماشینی رو دید دوباره مرد دیگری رو بغل کرد و با اون درون کافه رفت..چی شد؟؟؟هان؟؟؟خدایا این ها ادم ان تو اینارو افریدی؟؟؟نشستم توی یه پازک و به مردم نگاه کردم هیچوقت فکر نمیکردم نیویورک سیتی اینشکلی باشه من توی یکی از بزرگترین شهرهای دنیا نشسته بودم و کلی چیز یاد گرفتم کلی چیز یاد حرف صاحبم افتادم "همه چیز جلوی چشمانت نیست "!!!