به سختی میبینم مه همه جا را فرا گرفته در آن دور دست ها هیچ چیز نمیبینم جز مه فکر نمیکردم آنقدر چشمانم کم سو باشد چشمان من بسیار کم سو شده مثل مادر بزرگم شدم خاطرات مادر بزرگ وقتی عینک ش را با بند صورتی رنگش بع چشمان قهوه ای رنگش میزد و چشمانش پشت آن قاب شیشه ای نامفهوم میشد چشمانش بزرگ میشد اما من چشمان واقعی اش را دوست داشتم نه بدون عینک نه بدون هیچ چیز دیگری او بدون عینک چشمانش زیبا تر و گیراتر بود ، مژه هایش با عینک زیبا نبود او لبخند قشنگی میزد ولی لبخند ها پایان داشتند زیبایی پایان داشت اما من فکر نمیکردم گل ها هم پژمرده شوند او به درون این مه تاریک رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت ولی هنوز که هنوز است عینکش در دست من است هنوز که هنوز است هنوز که هنوز است هنوز که هنوز است......🖤
بماند به یادگار ۱۵/۱۱/۱۴۰۲