نفس نفس میزد، پشت در مچاله شده بود و از چیز هایی که میدید شوکه شده بود، با دستان های لرزان در را قفل کرد و سریع به امن ترین پناهگاهش یعنی تخت خواب پیر و فرتوتش پناه برد
به روی تخت ولو شد و تمام تمرکزش روی ریتم تنفسش گذاشت تا قفسه سینه اش کمی آرام بگیرید
از روزی که آن دختر تیشرت قرمز را برای بار اول دیده بود، همه جا او را میدید حتی در توالت عمومی!!
باعث شده بود بترسد نه به حد امروز دختر تیشرت قرمز تا دم خونه دنبالش امده بود
نمیدانست اکنون پشت در با چاقو تیز و برنده ایستاده تا راهش را گرفته یا رفته، یا پشت کوچه منتظر او بود تا دوباره تعقیبش کند
نمیدانست دقیقا چه کار کند، به پلیس تماس بگیرد و گزارش یک تعقیب را بدهد؟؟ یا با یک دوست تماس بگیرد و بخواهد چند روزی در خانه آنها مستقر شود؟بی شک نمیتوانست راه دوم را در پیش بگیرد چون هیچ دوستی نداشت، و در این ماجرا به وجود آمده او به بی کسی خود بیشتر و بیشتر پِی برد
به نظر او خرید گوشی کار احمقانه ای بود چرا باید گوشی میخرید وقتی تماس هایش در یک سال به زیر 10 تا میرسد
در سکوت در حال رنج بردن از افکارش شد، که چیزی سکوت را شکست، صدای شیشه شکسته به گوشش رسید
این صدا باعث شد تپش قلبش به نهایت برسد، سر جایش خشک اش زده بود و اگر دختر تیشرت قرمز درون خانه باشد، دخلش امده است، چون به راحتی میتواند چاقو را درون قلب او بکند و بچرخاند چون او از ترس و استرس توان تکان خوردن را ندارد!
صدای قدم، یا و سرفه ریزی به گوش میرسید، او از گوشه چشم اشک میریخت و از خودش بابت زندگی که برای خودش ساخته بود عذرخواهی کرد و منتظر دختر تیشرت قرمز با چاقو تیزش ماند
صدای قدم ها نزدیک و نزدیک تر میشد، دستیگره در به پایین آمد، هیکل دختر تیشرت قرمز در چارچوب در نمایان شد
اما چاقویی در دست هایش نبود، دختر جلو آمد، و روی صندلی کنار تخت نشست ماسکش را پایین اورد و گفت: تولدت مبارک، میخواستم سوپرایز ات کنم، یکی خشن شد!
خوش گمان نباشید، در زندگی او به هیچ چیزی نمی شد خوش بینانه نگاه کرد، کسی که امده بود تولدش را تبریک بگوید، دقیقا همان کسی بود که به خاطر ندیدنش از شرق دنیا به غرب دنیا مهاجرت کرده بود
دختر تیشرت قرمز لبخند ملیح زد و بدن بی حس او را در آغوش گرفت و گفت «دلم برات تنگ شده بود تو چی؟»
او با سختی گفت «هرگز!» دختر تیشرت قرمز گفت «از ته قلب بگو، میدونم دل تنگم شده بودی» با سختی تکرار کرد «هرگز»
دختر تیشرت قرمز گفت «دلت تنگ شده بوددد؟؟»
او دوباره با سختی گفت «هرگزززز»
کم کم خون در بدنش جریان پیدا کرد خودش را از بغل دختر تیشرت قرمز بیرون کشید و او را به سمت دیوار هل داد گفت «هرگززز دلم برات تنگ نشده بود، شاید با دیدن رابطه بقیه با خودشان، دلم میسوخت، اما هرگز دلم برای تو تنگ نمیشد»
او به سمت در هجوم برد و فقط فرار کرد، به ناکجا ابادی دیگر
دوباره از دست خودش فرار کرد!!!