سکوت پر هیاهو.....
سکوت پر هیاهو.....
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

در این روز ها به او چه میگذرد؟

اکنون او روی تختش مانند ستاره دریایی دراز کشیده و هر از گاهی چند قطره اشک روی گونه اش سرازیر میشود.
اشک های او کم کم به تبدیل به هق هق های پی در پی شده است و او هیچ کنترلی بر اشک هایش ندارد، فقط میتواند صدای گریه اش را کنترل کند که اطرافیان را بیدار نکند و مجبور به توصیف حال اش نباشد، توصیف حال و احوالش بسیار سخت بود حتی سخت تر از حال روحی اش، به خاطر اینکه او نمیدانست چه مشکلی دارد و نمیدانست چرا هرشب گریه میکند، فقط میدانست شرایطش انقدر بد است که کم کم خواب که برای او فرار از مشکلات بود دیگر جواب نمی دهد، واضح تر بگویم دیگر خوابش نمیبرد.
او میخواهد با کسی صحبت کند شاید اکنون احساس میکند بهتر از به کسی پیام بدهد تا کمی احساس ارامش کند، برای همین مخاطبین را زیر و رو میکند و به این نتیجه میرسد که هیچ کس را برای درد دل ندارد و برای همین به بی صدا اشک ریختن ادامه میدهد.
بگذارید از تنهایی بی پایان او بگویم، سایه سیاه و نفرت انگیز تنهایی بر سر زندگی او چیره شده و زندگی را به کام او تلخ تر کرده است، هرز گاهی او به شدت خود را به در دیوار میکوبد تا قسمتی از زندگی را پیدا کند که این سایه ننگین را احساس نمیکند ولی نمی شود که نمیشود
او این روز ها از خیالات درون واقعیت پرتاب شده و بیشتر متوجه تنهایی خودش شده است، به قول خودش تنها جایی که همه چیز خوب است در خیالات است، خانه خیالی او خراب شده است و اکنون با تنی زخمی در حال چیدن اجر ها برای چندمین بار است:)
او تمام تلاشش را کرده بود از تنهایی فرار کند، نقاشی کشیده بود اما بعد از مدت ها طرح هایی که میکشید به طرز عجیبی تنهایی را به تصویر میکشید
دست به قلم شد و متن هایی نوشت که مفهوم تنهایی را را واضح تر زندگی اش توضیح میداد
متوجه شد هیچ کدام از راهکار ها در دنیا واقعی برای او پاسخ گو نیست و از آن شروع به ساخت و ساز یک دنیا خیالی کرد،دور تا دور زندگی اش با نوار زرد نوشته بود «در حال ساخت و ساز....»
همه تشویقش میکردند و میگفتند در حال ساخت خودش و شخصیت جدید است، روز نهایی انها تغییری در او ندیده بودند، ولی تنها کسی که قصر رویایی خودش را میدید خودش بود، قصری تمام مروارید و کاشی های سفید.
روزی سیلمی امد، روزی باران می آمد و قصر خیال او را خراب میکرد ولی او سرسختانه دوباره از نو میساخت
اما اخرین بار همین چند ماه پیش، زمانی که قصر اش بی دلیل فرو ریخت، فقط نگاه کرد و گفت «از خیالات هم کاری بر نمی اید.»
هیولا تنهایی بیشتر روی زندگی او خم شد و او دیگر به جای سایه، فشار تک تک استخوان هارا احساس میکرد
به قول خودش فقط تنهایی مطلق را کم داشت همیشه میگفت «گل نیز به سبزه اراسته شد»
به قول خودش اگر تنهایی ورزش بود اکنون ده مدال به در دیوار اتاقش اویزان بود
زمان هایی که به دلیل های واجب به خیابان میرفت با تمام سرعت به خانه برمیگشت چون توان این را نداشت که کوچه خیابان های شهر هم تنهایی او را به او اثبات کنند
البته همه چیز به او تنهایی اش را اثبات میکند زمانی که گوشی را به امید پیامی باز میکند اما وقت هشدار «باطری رو به اتمام است» روی صحفه است. و یا زمانی که تنها گل های قالی را میشمارد در حالی که میتواند اکنون با دوستی در حال صحبت و معاشرت باشد.
هر لحظه و هر کجا زندگی به او تنهایی اش را اثبات میکند.
اما او که ننمی تواند از زندگی فرار کند، میتواند؟؟

تنهاییزندگیتنهادلنوشتهتو هم تنهایی؟
اینجا از احساسات درونیم مینویسم....:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید