باران نم نم میبارید و او چتر خاکستری اش تنها و بی پناه زیر باران مانده بودند
مقصد او پل چوبی بود که راه ارتباطی دو تپه بود، دو تپه دور از شهر، دور از مردم، دور از هیاهو، دور از صدا.
معتقد بود دور از ادما کمتر احساس تنهایی میکنند، زمانی که بدانی کسی نیست و تو تنهایی کمتر عذاب اور است تا اینکه میان مردم باشی و تنها باشی.
اینگونه کمتر تنهایی و دور افتاده شدن را احساس میکنی.
هر زمان احساس تنهایی میکرد، به سمت پل روانه میشد، فرقی نمیکرد، صبح باشد، شب باشد، یا نصفه شب باشد او فقط بیرون میزد
به سمت پل میرفت تا روحش کمی حس آرامش کند، روحش نفسی بکشد از آن همه تنهایی، خستگی، درد، استرس و...
احساسات منفی ای که مانند وزنه های صد کیلویی به دور تک تک انگشتان روحش پیچیده شده بودند و تلاش و تکاپو بر او حرام کرده بودند
زمانی که به پل چوبی، میرسید، تک تک وزنه ها به به پایین سقوط میکرد و روحش مانند پر کاه سبک، سبک میشد
علاوه بر روحش، جسم اش از ان همه درد رهایی میافت.
سردردی که از بی خوابی داشت، یا تاری دیدی که از گریه های شدیدش داشت
درد پایش که از پیاده روی کیلومتری شهر تا پل ایجاد شده بود
همه آنها تسکین میافتند و آرام میگرفتند، ریلکس میشدند، رها و ازاد میشدند
در آن روز بارانی پل جادویی فضا دیگری داشت، لیز شده بود و در تاریکی شب قدم برداشتن روی یک پل مرتفع و لیز ریکس بزرگی بود
ولی او برای دست یافتن به آرامش انجامش داد، اولین قدم را با احتیاط برداشت، دومین قدم، سومین قدم و چهارمین و آخرین قدمی که به روی این کره خاکی گذاشت
پایش لغز خورد و مانند همان وزنه های روحش به پایین پرتاب شد و چتر خاکستری اش برعکس لب پل گیر کرد
او در میان آرامش مطلق پرتاب شده بود، در میان ارامش روحی و جسمی!!
دور از هیاهو، دور از مردم و دور از تمام احساسات سنگینی که به روحش آویزان بود، در میان آرامش رها شده بود.