صبر، انتظار، سکوت.
واژگانی روشن اما تاریک؛ به راستی که در کودکی معانیشان را میدانستم، اما جز چند ماهی از جوان شدنم نگذشته بود که با پوست و گوشت و استخوانهایم لمسش کردم.
هی... از چه بگویم؟ از شیرینیاش که هرگز به کام تلخم نرسید؟ یا از تلخیاش که شیرینی را از زندگیام ربود؟
بگذار از جایی بگویم که دلم از پس چشمانش جان باخت؛ این چشمها توصیف سرش نمیشود، چشمانش به سیاهی شب مانند بود؛ شک ندارم اگر نیمنگاهی به ما میانداخت، میتوانستم تصویرم را در زلال دیدهاش تماشا کنم.
اما هزاران حسرت که چارهای جز پنهان کردن عشق در ناکجا آباد درونم نداشتم.
افرادی که خود را متفکر لقب داده بودند، روز و شب در پهنه باریک گوشهایم دم از صبر میزدند، وعدهها میدانند که گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی، اما نمیدانستند نه دل غوره است و نه یار حلوا...
زمان از پی هم میگذشت، متفکران دوای انتظار تجویز کردند؛ دلم را که زنگیده از صبر بود، به سوی انتظار سوق دادم، روزها چشمانم انتظار میکشید و شبها بغض گلویم، بغضی که زیر بار تنهاییها به کبودی میماند...
دل خستهتر از آن بودم که رمقی برای عاشقی کردن داشته باشم، هرچه در توان بود در راه عاشق ماندن از کف داده بودم، دگر به یار رسیدن و نوازش رویش چه دردی دوا میکند؟
حرف و حدیث متفکران را رها کردم و اینبار خود برای خود نسخه پیچیدم.
سکوت... سکوت میکنم که این سکوت منطقیتر است.
بنازم حکمت ایزد را که جز با سکوت هم دل آرام نیافت.
۲۰ بهمنماه ۱۴۰۰ | تقدیم نگاهتان