ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۸ دقیقه·۹ روز پیش

ساعت چند است(سه گانه ماورابخش 2)

بارانِ ریز و سردی می‌بارید که انگار از سقف آسمان چکه می‌کرد، نه از ابرها.

کوچهٔ باریک، همیشه بوی فلز خیس می‌داد؛ بویی شبیه اشیایی که قرن‌ها صبر کرده‌اند تا کسی لمسشان کند.

در انتهای همان کوچه، ساعت‌سازی قدیمی بود.

در چوبی‌اش تاب خورده بود، اما هیچ‌وقت صدای جیرجیر نمی‌داد؛ انگار نمی‌خواست زمان را از خواب بیدار کند.

داخل مغازه، دو هزار ساعت روی دیوارها می‌لرزیدند.

نه با نظم.

نه با هم.

هر کدام زمان مخصوص خودش را داشت؛ انگار هر ساعت، جهان خودش را نگه می‌داشت.

پشت میز، مردی با کت خاکستری نشسته بود. پیر نبود؛ اما چهره‌اش چیزی شبیه «خستگیِ تمام سنین» را داشت.

اسمش را هیچ‌کس نمی‌دانست.

مردم شهر فقط می‌گفتند:

«او زمان را تعمیر می‌کند، نه ساعت را.»

مرد، ساعتی جیبی را روی میز گذاشت. عقربه‌اش یک دقیقه عقب بود.

با پنس ظریفی به آن دست زد.

در همان لحظه…

جایی در جهانِ موازی، کودکی که قرار بود پایش لیز بخورد و بمیرد، یک دقیقه دیرتر دوید…

و زنده ماند.

مرد زیر لب گفت:

— «یک دقیقه… گاهی کل یک جهان را عوض می‌کند.»

صدای خش‌خش از گوشهٔ مغازه آمد.

پسری ۱۹ ساله، با کت نم‌خورده و چشمانی که میان امید و پوچی گیر کرده بود، پشت در ایستاده بود.

— «آیا… شما زمان را تغییر می‌دهید؟»

ساعت‌ساز سر بلند نکرد.

— «من فقط عقربه را حرکت می‌دهم. جهان خودش تصمیم می‌گیرد تغییر کند یا نه.»

پسر با تردید جلو آمد.

ساعتی با بند پاره نشان داد.

— «این از پدرم مانده… اما نمی‌دونم چرا هر وقت عقب می‌مونه، کابوس‌هام عوض می‌شن.»

ساعت‌ساز برای اولین بار نگاهش را بالا آورد.

نور چراغ، سفیدی چشم‌هایش را سردتر نشان می‌داد.

— «خاطره‌ها، مثل زمان، واقعی نیستند. فقط برداشت ما از آن‌هاست که واقعی می‌شود.»

پسر گفت:

— «می‌خوام بدونم چرا… چرا وقتی عقب می‌افته، من در نسخهٔ دیگری از خودم گیر می‌کنم.»

ساعت‌ساز پوزخند کوتاهی زد.

— «شاید چون نسخه‌های دیگر تو، زودتر به حقیقت رسیده‌اند.»

پسر لرزید.

— «حقیقتِ چی؟»

ساعت‌ساز:

— «اینکه همهٔ ما فقط یکی از احتمالاتی هستیم که هنوز تمام نشده‌اند.»

پسر یک قدم عقب رفت.

— «می‌تونید ساعت رو تعمیر کنید؟»

— «بله. اما اول… باید بدونم می‌خوای کدوم تو نجات پیدا کنه.»

پسر:

— «منظورتون چیه؟ فقط یک من وجود داره.»

ساعت‌ساز:

— «تو فقط یکی از انتخاب‌هات هستی. یکی از نسخه‌ها. یکی از احتمالات.»

پسر دهانش خشک شد.

— «پس… شما با این کار… سرنوشت نسخه‌های دیگه رو تغییر می‌دید؟»

مرد لحظه‌ای سکوت کرد.

همهٔ ساعت‌ها هم‌زمان نفس کشیدند… و ایستادند.

— «نه پسرم… من فقط آغاز یک زنجیره را لمس می‌کنم. اما پایانش…»

او انگشتش را روی شیشهٔ ساعت پسر گذاشت.

— «…دستِ کسی دیگر است.»

پسر:

— «کسی دیگر؟ یعنی چه کسی؟»

ساعت‌ساز لبخندی زد که هیچ گرمایی نداشت.

— «همین را باید یاد بگیری. چون هر انسانی که پا به اینجا می‌گذارد… دیر یا زود می‌فهمد… خودش انتخاب نشده.»

پسر با چشمانی پر از ترس گفت:

— «من… انتخاب نشده‌ام؟ پس کی انتخاب می‌کند؟»

مرد آرام گفت:

— «آن‌که عقربهٔ تو را تنظیم کرده… خیلی قبل از اینکه تو به دنیا بیایی.»

پسر انگار روی هوا ایستاد.

شب، ناگهان عمق بیشتری گرفت.

صدای باران انگار کند شد.

ساعت‌ها دوباره شروع کردند… اما نه با همان ریتم.

این فقط آغاز تغییر جهان‌ها بود.

و پسر، هنوز نمی‌دانست که وارد خانهٔ کسی شده که خودش هم… ساختهٔ دست یک ساعت‌ساز بزرگ‌تر است

هوا هنوز بوی باران می‌داد، اما انگار باران از آسمان نمی‌بارید؛

از زمان می‌چکید.

پسر کنار میز ایستاده بود و همان ساعت کوچک پدری را در مشت گرفته بود؛

ساعتی که حالا عجیب‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.

عقربه‌اش کمی لرز داشت… مثل موجودی زنده که سعی می‌کند به‌زور نفس بکشد.

ساعت‌ساز زیر لب گفت:

— «بذار ببینم چی باعث لرزشش شده.»

پسر نفسش را حبس کرد.

مرد، با پنس ظریفش پشتِ ساعت را باز کرد… اما به‌جای چرخ‌دنده،

یک تصویر کوچک در دلِ ساعت تکان می‌خورد.

نه یک تصویر…

نه یک خاطره…

بلکه یک «احتمال».

پسر هول کرد:

— «اون… منم؟! اون تصویر منم! ولی…, چرا می‌دوه؟ چرا زمین می‌خوره؟!»

ساعت‌ساز ساعت را آهسته بست.

— «هر ساعت، یکی از نسخه‌های تو را نگه داشته. این یکی… نسخه‌ایه که توش دیر می‌رسی، زمین می‌خوری، و زندگی‌ات… مسیر دیگری می‌ره.»

پسر با صدای گرفته گفت:

— «یعنی داخل این مغازه… برای هر آدمی… میلیون‌ها نسخه وجود داره؟»

مرد آرام سر تکان داد.

— «این‌جا قبرستان انتخاب‌هاست.»

سکوت سنگینی افتاد.

پسر یک قدم عقب رفت. انگار مغازه بزرگ‌تر شده بود.

یا شاید زمان داشت کش می‌آمد و دیوارها همراهش.

از سقف، ساعت بزرگی آویزان بود که هیچ عقربه‌ای نداشت.

فقط یک صفحهٔ سفید…

و روی آن یک خط باریک، شبیه ترک.

پسر گفت:

— «اون یکی چرا عقربه نداره؟ خراب شده؟»

ساعت‌ساز برای لحظه‌ای مکث کرد.

— «نه.

اون ساعت… هنوز نرسیده که کار کنه.»

پسر سردش شد.

— «یعنی چی هنوز نرسیده؟»

مرد آهسته گفت:

— «بعضی زمان‌ها… هنوز نیومدن.

بعضی اتفاق‌ها… هنوز نوشته نشدن.

و بعضی نتیجه‌ها… هنوز صاحبشون رو پیدا نکردن.»

پسر با صدایی که می‌لرزید گفت:

— «اگه من یکی از نسخه‌هام باشم…

شما کی هستید؟»

ساعت‌ساز لحظه‌ای چشمانش را بست.

انگار این سؤال را سال‌ها انتظار می‌کشید.

— «من؟…

من فقط نگهبان این اتاق‌هام.

نه سازندشون… نه صاحبشون.»

پسر:

— «پس سازندهٔ این جهان‌ها کیه؟!»

مرد به ساعت بدون عقربه نگاه کرد.

جوری که انگار پشتِ آن صفحهٔ سفید، چیزهایی می‌بیند که انسان‌ها نباید ببینند.

ـ «کسی که عقربهٔ منو هم حرکت داده.»

پسر خیره ماند.

ـ «منظورتون… شما هم نسخه هستید؟»

ساعت‌ساز آرام لبخند زد؛

لبخندی که انگار بارها مرده و دوباره زنده شده.

— «هر ساعت‌سازی… ساعتی بالای سرش هست.»

پسر:

— «پس شما هم توسط کسی انتخاب شدید؟»

ساعت‌ساز:

— «بله.

من هم فقط یک احتمال بودم.

یک نسخه.

یک راهِ ممکن.»

پسر دستش را به پیشانی گرفت.

— «پس اختیار چی؟ ما چیکاریم این وسط؟»

مرد مکث کرد.

بعد، یکی از ساعت‌ها را از دیوار برداشت.

ساعتِ کوچک و ساده‌ای که فقط سه خط روی صفحه داشت.

— «این ساعت رو می‌بینی؟

نه عقربه داره، نه عدد.

اما تو رو به سکوتی می‌رسونه که بقیه نمی‌تونن.»

پسر:

— «می‌خواید چی بگید؟»

ساعت‌ساز گفت:

— «این، تنها ساعت مغازه‌ست که من نمی‌تونم تکونش بدم.»

پسر خشکش زد.

— «یعنی شما… همه‌ی زمان‌ها رو تغییر می‌دید،

اما این یکی… خارج از اختیار شماست؟»

ساعت‌ساز سرش را پایین انداخت و گفت:

— «این ساعت، متعلق به کسیه که ساعت‌های من رو تنظیم می‌کنه.»

پسر گفت:

— «پس… اون بالاترینِ زنجیره‌ست؟ خدا؟ زمانِ مطلق؟ کیه؟»

ساعت‌ساز نفس عمیقی کشید.

— «نمی‌دونم.

چون اون، فقط یک‌بار وارد این مغازه شده…

و بعد از اون، هیچ‌وقت برنگشت.»

پسر حیران شد.

— «چه شکلی بود؟ چطور حرف زد؟ چی گفت؟»

مرد آهسته گفت:

— «هیچ نگفت.

فقط این ساعتِ بی‌عقربه رو گذاشت روی میز و رفت.»

پسر:

— «و شما… چی کار کردین؟»

ساعت‌ساز لبخندی با غم عمیق زد.

— «هیچی.

چون وقتی اون وارد شد…

همهٔ ساعت‌ها ایستادند.

حتی… قلب من.»

پسر یک‌باره دستش را مشت کرد.

— «می‌خوام بدونم اون کیه.»

مرد گفت:

— «برای همین اینجایی.»

پسر:

— «من فقط اومدم ساعت بابامو تعمیر کنم.»

ساعت‌ساز با صدایی سرد و مطمئن گفت:

— «نه پسرم…

تو اومدی چون نوبتت بود.»

پسر لرزید.

ساعت‌ساز ادامه داد:

— *«و هرکس که نوبتش می‌رسه…

یک حقیقت رو می‌فهمه:

هیچ‌کس برای اولین بار وارد این مغازه نمی‌شود.

فقط یادش نمی‌آید.»*

پسر یک گام عقب رفت.

— «من قبلاً اینجا بودم؟»

ساعت‌ساز با چشمانی که انگار هزار سال گریه کرده بود گفت:

— «تو… یکی از قدیمی‌ترین مشتری‌هامی.»

پسر دهانش خشک شد:

— «پس چرا یادم نمیاد؟»

مرد صدایش را پایین آورد:

— «چون هر بار که از این‌جا می‌ری…

کسی عقربهٔ تو رو…

از بیرون این جهان…

به عقب می‌بره.»

پسر نفسش بند آمد.

و درست همان لحظه…

ساعتِ بی‌عقربه روی سقف…

یک ترک برداشت.

ترکی که انگار از آن سوی جهان آمده بود. ترک روی ساعتِ بی‌عقربه، از سقف تا کف مغازه کشیده شد؛

انگار زمان داشت پوست می‌انداخت.

پسر هاج‌وواج عقب رفت.

ساعت‌ساز اما تکان نخورد؛

فقط با نگاهی عمیق، ترک را دنبال کرد… مثل کسی که سال‌هاست منتظر این لحظه بوده.

صدای عجیبی از ترک بیرون می‌آمد؛

نه زنگ، نه ضربان، نه وزش هوا…

بلکه صدای یک احتمال که در حال زنده شدن بود.

پسر با صدایی شکسته گفت:

— «این… یعنی چی؟ چرا شکسته؟»

ساعت‌ساز آرام پاسخ داد:

— «این… دعوت‌نامه است.»

— «از طرف کی؟!»

— «از طرف کسی که زمانِ منو کشیده.»

پسر حس کرد مغازه دارد می‌چرخد؛

دیوارها نفس می‌کشند؛

تمام ساعت‌ها، یکی‌یکی از تیک‌تاک فاصله می‌گیرند و وارد سکوتی می‌شوند که هیچ شباهتی به سکوت معمولی نداشت.

این سکوت… سرچشمه داشت.

پسر گفت:

— «می‌خوام حقیقتو بدونم.

می‌خوام بفهمم کی پشت این زنجیره است.»

ساعت‌ساز پوزخند تلخی زد.

— «دوست داری بدونی؟»

— «آره.»

— «همین خواستن… اولین قدمِ گم شدن است.»

پسر نزدیک آمد.

— «مهم نیست. بگو.»

ساعت‌ساز آهی کشید، دستش را داخل جیبش کرد و کلیدی فلزی بیرون آورد.

قدیمی، سرد، سنگین؛

از آن کلیدهایی که انگار دنیا را نمی‌گشایند… بلکه می‌بندند.

— «این کلید، برای ساعتِ بی‌عقربه است.»

پسر چشم باز کرد.

— «پس اون ساعت… باز می‌شه؟»

ساعت‌ساز:

— «فقط وقتی کسی آمادهٔ دیدنِ پشتِ زمان باشه.»

پسر سرش را تکان داد.

— «من آماده‌ام.»

مرد کلید را آرام در دستش گذاشت:

— «اگه بازش کنی… دیگه چیزی تو رو به نسخه‌ی فعلیت برنمی‌گردونه.»

پسر یک قدم جلو رفت.

— «می‌خوام بدونم.»

ساعت‌ساز با صدایی که توی گلو شکست گفت:

— «بسیار خب… اما بدون…

هیچ حقیقتی، بدون گرفتن چیزی ازت، آشکار نمی‌شه.»

پسر زیر لب پرسید:

— «چی رو می‌گیره؟»

مرد گفت:

— «تو رو… از خودت.»

پسر کلید گرفت و به سقف نگاه کرد.

به ساعتِ سفید، بی‌صدا، بالای سرش.

ساعتِ بی‌زمان.

کلید را داخل شکاف گذاشت…

آهسته چرخاند…

سکوت شکست.

اما نه سکوتِ جهان پسر؛

سکوتِ جهانی دیگر.

از داخل ساعت، نوری بیرون زد که نور نبود؛

چیزی بین روشنایی و مفهوم.

چیزی بین لحظه و بی‌لحظه.

پسر حس کرد زمین از زیر پایش می‌لغزد.

ساعت‌ساز قدمی جلو آمد.

— «نگاه نکن.

پشتِ این نور، چیزی هست که هیچ نسخه‌ای از تو آمادهٔ دیدنش نیست.»

اما پسر نگاه کرد.

و در آن نور، چیزی دید که هیچ‌کس نباید ببیند:

مردی پشت میزی دیگر.

با لباسی تیره.

با صورتی آرام.

با چشمانی که هرگز کسی را نگاه نمی‌کرد… چون در حال نگاه کردن به همهٔ نسخه‌ها بود.

مردی شبیه ساعت‌ساز.

اما بزرگ‌تر، بی‌زمان‌تر، خاموش‌تر.

پسر با دهانی نیمه‌باز گفت:

— «اون… کیه؟»

ساعت‌ساز با صدای خیلی آرام گفت:

— «او… کسی است که عقربهٔ من را تعیین کرده.»

پسر لرزید.

— «پس… او خالق این جهان‌هاست؟»

ساعت‌ساز گفت:

— «نه.

او هم فقط ساعت‌سازی دیگر است…

که برایش ساعتی بالاتر وجود دارد.»

پسر نفَسش برید.

— «پس رأس زنجیره کیه؟»

ساعت‌ساز لبخند زد.

لبخندی که از جنس فهمِ دردناک بود.

— «هیچ‌کس نمی‌داند.

ما فقط سلسله‌ای از ساعت‌سازهای بی‌پایانیم.»

پسر فریاد زد:

— «پس ما چی هستیم؟!‌ تو؟ من؟ اون؟!»

ساعت‌ساز در سکوت نگاهش کرد.

تمام ساعت‌های مغازه ایستادند.

جهان، یک لحظه مکث کرد.

ـ «ما…

تنها کاری که می‌کنیم…

ادامه دادنِ زنجیره است.»

پسر عقب رفت.

نور محو شد.

ساعت بی‌عقربه بسته شد.

ترک‌ها روی سقف جمع شدند و ناپدید گشتند.

پسر با چشمانی خیس گفت:

— «حالا… چی می‌شه؟»

ساعت‌ساز به درِ مغازه اشاره کرد.

— «حالا نوبت توست که بری.

و فراموش کنی.»

پسر:

— «یعنی دوباره… یادم می‌ره؟!»

— «مثل بقیه.

چون کسی بالای تو… عقربه‌ات را عقب می‌برد.»

پسر با صدایی بریده گفت:

— «اگه نخوام چی؟»

ساعت‌ساز جلو آمد، دستش را روی شانهٔ او گذاشت.

— «هیچ‌کس از این زنجیره خارج نمی‌شود، پسرم.

نه تو.

نه من.

نه ساعت‌سازی که بالای سر من است.»

پسر در حالی که اشک از چشمانش می‌چکید، راهی درب مغازه شد.

— «آخرین سؤال…

اسمت چیه؟

حداقل بگو کی هستی.»

مرد مکث کرد.

سکوتی عمیق رفت و برگشت.

بعد آرام گفت:

— «من…

جورج هستم.»

پسر خشکش زد.

در را باز کرد… و بیرون رفت.

باران ادامه داشت؛

اما بویش، مثل همیشه نبود.

لحظه‌ای بعد، درست وقتی پسر از قاب دید محو شد…

در مغازه باز شد.

مشتری جدیدی وارد شد.

جورج سرش را بلند کرد.

لبخندی زد.

— «بفرمایید…

زمانِ شما رسیده.»

سکوتپسرمرد
۲۹
۹
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید