
راهروی مرگ بوی فلز میداد؛
بوی دستبندِ عرقکرده،
بوی طنابی که هنوز کار نکرده بود.
مرد این بوها را میشناخت.
با بدنش میشناخت.
زن را وقتی آوردند
پاهایش از راه رفتنِ زیاد درد میکرد.
نه از ترس—
از ساعتها بازجویی.
جراحتی باریک روی مچش بود
جایی که دستبند
بیش از حد حرف زده بود.
مرد ایستاد.
وظیفهاش شمردن بود:
قد، فاصله، زمان.
اما نگاه زن
شمردن را بههم زد.
شب اول
زن گفت:
«تو نزدیکتر از بقیه میایستی.»
مرد گفت:
«اینجا همهچیز خطرناکه.»
زن جواب داد:
«پس بذار خطر، معلوم باشه.»
شبها گذشت.
گفتوگوها کوتاه،
بدنها بیدار.
زن هر بار که مینشست
شانهاش به دیوار میخورد
و مرد میدید
چطور درد را
بیصدا میبلعد.
یک شب
مرد برایش آب آورد.
غیرقانونی.
لیوان فلزی را گرفت
دستشان برای یک لحظه
به هم خورد.
الکتریسیته نبود—
هشدار بود.
زن دستش را پس نکشید.
گفت:
«اگه دستت بلرزه،
میفهمم زندهای.»
از آن شب
تماسها تکرار شدند:
تعمدی، کوتاه، مرگبار.
انگشت روی انگشت،
ساعد روی ساعد.
هر تماس
یک پروندهی جدید.
زن آرامآرام
نزدیکتر مینشست.
موهایش را پشت گوش میزد
نه برای زیبایی—
برای اینکه گردنش
در تیررس نگاه مرد باشد.
مرد شبها
دستکشهایش را دیرتر درمیآورد.
بدنش به بدن زن
عادت میکرد؛
بدترین عادت برای یک جلاد.
یک بار زن گفت:
«تو بلدی آدمو چطور نگه داری
که زنده بمونه.»
مرد گفت:
«من فقط بلدم چطور تمومش کنم.»
زن خندید:
«پس منو نگه دار.»
آن شب
دوربین راهرو برای سه دقیقه قطع شد.
خرابی؟
نه.
جرئت.
مرد جلو آمد.
نزدیکتر از قانون.
نزدیکتر از عقل.
پیشانیشان
به هم خورد.
نفسها قاطی شد.
هیچ بوسهای نبود—
اما بدنها تصمیم گرفته بودند.
زن گفت:
«اگه بمیرم،
با بدنم میمیرم،
نه با حکم.»
شب اعدام
بدن زن خسته بود
اما راست ایستاد.
مرد طناب را آورد؛
سنگینتر از همیشه.
وقتی طناب را انداخت
موهای زن میان الیاف گیر کرد.
مرد آزادشان کرد.
لمسی آشکار،
در برابر همه.
سکوت ترک خورد.
زن زیر لب گفت:
«الان، من بهت نزدیکترم
از هر وقت دیگه.»
مرد دستش را
روی پشت زن گذاشت
برای تنظیم تعادل—
اما انگار
برای خداحافظی.
این لمس
در هیچ آییننامهای نبود.
این لمس
سیاسیترین کار شب بود.
طناب کشیده شد.
بدن زن تقلا کرد.
نه نمایشی—
واقعی.
مرد ایستاد
و نگاه کرد.
جلادها معمولاً نگاه نمیکنند.
وقتی تمام شد
دست مرد هنوز
گرمای بدن زن را داشت.
بعد
گزارش نوشتند:
«اجرای حکم با موفقیت انجام شد.»
اما مرد دیگر
نمیتوانست کسی را لمس کند.
نه برای کشتن،
نه برای زندگی.
بدنش
زن را یاد گرفته بود.
و این
خطرناکتر از هر شورشی بود.