ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۲ دقیقه·۲۲ روز پیش

وقتی هر دو بیدار شویم

در شهر آرامی که روی دره‌ای از گل های بابونه بنا شده بود، زمان همیشه کمی عقب‌تر می‌رفت.
مردم آن‌جا می‌گفتند خورشید از شرق طلوع نمی‌کند، بلکه از خواب رؤیایی قدیمی بیرون می‌آید.
در همان شهر، دو انسان زندگی می‌کردند که هیچ‌وقت یکدیگر را ندیده بودند،
اما هرکدام نیمه‌ی روز دیگری بودند.
نورا، زنی بود با موهای سیاه و چشمانی که همیشه خسته به نظر می‌رسیدند. روزها کارش نوشتن خواب‌ها بود — او تنها «خواب‌نویس» شهر بود، کسی که رؤیاهای مردم را می‌نوشت تا مبادا فراموش شوند.
و ایلان، مردی بود که شب‌ها روی صدای نفس‌های خواب‌رفته شهر، موسیقی می‌نواخت. هیچ‌کس او را ندیده بود، اما همیشه می‌گفتند اگر نیمه‌شب صدای فلوتی از میان دره بیاید، یعنی ایلان بیدار است.
نورا هر صبح که بیدار می‌شد، ردی از دستخطی غریبه روی میز کارش می‌دید:
«اگر روزی در بیداری صدایم را شنیدی، نترس. فقط بخند.»
ابتدا گمان می‌کرد خیال است. اما رد انگشتان مرد، داغ بود.
او هر شب خواب مردی را می‌دید که همان جمله را تکرار می‌کرد، در جایی میان نور سپید و تاریکی بی‌انتها.
عشق از همان‌جا شروع شد: از یک خواب تکراری.
سال‌ها گذشت تا اینکه نورا در دفترچه‌ای قدیمی در کتابخانه‌ی شهر، به افسانه‌ای رسید:
در آغاز، زمانی که جهان هنوز در نخستین چرخش‌هایش بود، روح واحدی وجود داشت به نام «الوس».
اما خدای زمان، از جاودانگی او ترسید و روحش را به دو نیم کرد — یکی را به روز تبعید کرد، دیگری را به شب.
از آن پس، هیچ‌گاه نتوانستند در یک لحظه در یک جهان بیدار شوند.
هرگاه یکی نفس می‌کشید، دیگری در خواب فرو می‌رفت تا تعادل باقی بماند.
نورا فهمید او و ایلان، بازماندگان همان روح‌اند.
او نیمه‌ی روز است، و ایلان نیمه‌ی شب.
و عشقشان، تکرار همان گناه نخستین بود: تمنای کامل بودن.
اما عشق را نمی‌شود متوقف کرد.
نورا تصمیم گرفت طلسم زمان را بشکند. در کتابخانه نوشته بود:
«اگر هر دو در یک لحظه بخواهند بیدار شوند، جهان از درون می‌سوزد.»
و او گفت: «بگذار بسوزد.»
شبی طولانی بود.
او با خون خود بر پوست دستش نوشت: «همین حالا بیدار شو.»
ایلان در همان لحظه از خواب پرید، نفس‌نفس‌زنان، با ردی سرخ بر بازویش.
نورا اشک می‌ریخت و زمزمه می‌کرد: «فقط یک لحظه... فقط ببینمش.»
زمان لرزید. ساعت‌ها ایستادند.
ایلان چشمانش را باز کرد و برای نخستین بار، صبح را دید.
نورا کنار تخت نشسته بود، در نور سرد سپیده.
لبخند زدند.
همان یک لحظه، هر دو در یک جهان بودند.
اما در بیرون، خورشید دو بار طلوع کرد.
و آسمان طاقت نیاورد.
دیوارها ترک برداشتند، پرندگان در هوا یخ زدند، و زمین آهی کشید — طولانی و بی‌صدا.
پیش از آنکه همه‌چیز فرو بریزد، ایلان آرام گفت:
«حالا فهمیدم چرا خدای زمان ما را جدا کرد.
چون عشق، حتی از او هم قوی‌تر بود.»
صبح روز بعد، شهر ناپدید شد.
تنها در میان ویرانه‌ها، دو صندلی روبه‌روی هم مانده بود.
روی یکی رد اشک خشک‌شده، و روی دیگری، فلوتی شکسته.
و باد از میانشان می‌گذشت و زمزمه می‌کرد:
((ما بلاخره بیدار شدیم) )

بیدارشهرخواب
۲۱
۴
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید