ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

پل

باران از صبح بند نمی‌آمد.

ابرها از سمت دریا بالا آمده بودند و روی شهر افتاده بودند مثل پتویی سنگین از مه و سکوت.

بوی خاک خیس با بوی چوب نم‌زده‌ی پل در هم آمیخته بود.

زن لب نرده‌ها ایستاده بود.

چترش روی زمین افتاده بود، و باد، آرام می‌چرخاندش. مانتویش به تنش چسبیده بود، موهایش خیس و سنگین شده بود.

از دور اگر کسی نگاهش می‌کرد، شاید فکر می‌کرد زنی‌ست که منظره‌ی رود را تماشا می‌کند، نه کسی که با خودش در آستانه‌ی رفتن معامله می‌کند.

دست‌هایش را روی نرده گذاشته بود. فلز سرد، پوستش را می‌سوزاند.

زیر لب گفت:

– کاش یه بار، یکی فقط صدامو بشنوه.

صدایی از پشت سر آمد:

– هوا سرده، خانم. بیاین پایین، لیزه اون‌جا.

برگشت. مردی ایستاده بود با کاپشن تیره و موهای نم‌خورده، حدود چهل‌وچند ساله، چهره‌اش ساده و خسته، مثل کارگرهای بندر.

زن چیزی نگفت، فقط نگاهش کرد، نه از ترس، از تعجب که چرا هنوز کسی صداش می‌زنه.

مرد گفت:

– نمی‌خوام مزاحم شم... فقط نمی‌خوام کسی رو از این بالا ببینم که داره می‌ره.

زن خندید، بی‌صدا، لب‌هایش فقط کمی لرزید.

– کسی که می‌ره، دیده نمی‌شه آقا. سال‌هاست دارم می‌رم، فقط بدنم جا مونده.

مرد چند قدم جلوتر رفت، ولی فاصله را نگه داشت.

– اگه بخواین، فقط گوش می‌دم. بدون پرسیدن.

زن به رود نگاه کرد. قطره‌های باران مثل دانه‌های نمک روی آب پخش می‌شدن.

– شوهرم سه سال پیش مرد. یه تصادف معمولی. راننده مست بود، شب بارون می‌بارید. فقط یه تماس گرفتم، یه «متأسفیم» شنیدم، و تموم شد.

نفس عمیقی کشید.

– از اون شب، دیگه هیچ صدایی برنگشت تو خونه. نه خنده، نه صدا، نه حتی خودم. فقط ساعت دیواری مونده بود که هر شب همون‌طور تیک‌تاک می‌کرد، انگار داره مسخره‌م می‌کنه.

مرد آرام گفت:

– بعدش چی شد؟

– بعدش؟ – لبخند تلخی زد. – بعدش، زندگی اومد سر وقت من. مثل همیشه. یه زن تنها تو یه شهر کوچیک شمالی یعنی یه سوژه تازه. یه دلسوزی کوتاه و بعد یه نگاه طولانی و یه جمله پنهون.

پیدا کردن کار سخت بود. آخرش توی یه خیاطی شروع کردم. صبح تا شب پشت چرخ بودم، تا انگشت‌هام بوی نخ و بخار اتو بگیره. اون‌جا، صاحب‌کارم مردی بود با کت اتو‌کرده و چشم‌هایی که هیچ‌وقت رو زمین نمی‌افتادن.

چشمانش تار شد.

– یه روز گفت: «تو حیفی، با این صورت پشت چرخ بشینی.» من خندیدم، نفهمیدم. بعد فهمیدم... همیشه یه «بعد فهمیدم» هست.

باران شدت گرفت. صدای رعد کوتاهی پیچید.

زن ادامه داد:

– اون شب، تا دیر وقت موندم برای دوخت لباس عروسی. اومد پشت سرم، دست گذاشت رو شونه‌م. گفت: «می‌خوای بمونی، باید بدونی چطور.»

من هیچ نگفتم، فقط نگاهش کردم. لبخند زد و رفت. فرداش گفت از فردا نیا. کلید مغازه رو گرفت، پوزخند زد.

مرد آهسته گفت:

– شکایت نکردین؟

– از کی؟ از مردی که همه می‌گن خیر و محترمه؟ یا از قانونی که اول ازم می‌پرسه چی پوشیده بودم؟

نه آقا، من فقط رفتم. یه زن وقتی صداش شنیده نمی‌شه، یاد می‌گیره بی‌صدا بره.

مرد چیزی نگفت. فقط باران را تماشا کرد که بین‌شان حائل شده بود.

زن گفت:

– مدتی خونه‌ها رو تمیز می‌کردم. بعضیا نگاهم نمی‌کردن، بعضیا زیادی نگاه می‌کردن. یه شب، موقع برگشت از کار، جلوی خونه‌ی یکی از همونا، ایستادم و فکر کردم... من برای چی هنوز دارم نفس می‌کشم؟

مرد به آرامی گفت:

– برای اینکه شاید هنوز یه روزی هست که کسی بالاخره بفهمه، شما مقصر نیستین.

زن سرش را تکان داد.

– فهمیدن فایده نداره. من دیگه خسته‌م. از خودم، از توضیح دادن، از اینکه هر بار بخوام ثابت کنم پاکم.

من فقط می‌خوام تموم شه. همین.

سکوت. فقط باران می‌بارید. صدای آب، صدای زمین.

مرد گفت:

– من نمی‌خوام نجاتت بدم. فقط می‌خوام بدونی کسی هست که داره گوش می‌ده. همینم شاید کافی باشه.

زن نگاهش کرد.

چشم‌هایش نه ترس داشت نه امید، فقط صداقت.

– گوش دادن؟... من سال‌هاست با دیوار حرف می‌زنم. ولی امروز، نمی‌دونم چرا حس کردم باید بیام اینجا. شاید واسه اینکه یه نفر، یه بار، منو صدا کنه.

مرد گفت:

– حالا صدا کردم.

زن لبخند زد، بی‌رمق.

– آره، صدام زدی... ولی این بارون، این شهر، این سال‌ها... همشون منو شستن. من از خودم چیزی حس نمی‌کنم دیگه.

– شاید هنوز یه تکه ازت مونده که باور داره زندگی تموم نشده.

– شاید. یا شاید فقط یه تکه‌س از خستگی که هنوز جون نداره تموم کنه.

مرد یک قدم جلو رفت و چترش را باز کرد، روی سر زن گرفت.

باران روی پارچه‌ی مشکی چتر می‌کوبید، مثل طبل کوچکی از زندگی.

– اگه بخوای، تا هر جا بری، باهات میام. فقط نپری.

زن گفت:

– به کجا بریم؟

– به هر جا، فقط پایین از این پل.

زن چتر را گرفت. نگاهش کرد.

– اگه فردا صبح بدنمو پیدا کردن، بگو یه زن ناامید نبودم... بگو یه زن خسته بودم، ولی هنوز ایستاده بودم.

مرد گفت:

– قول می‌دم.

زن برگشت. رود زیر پایش صدا می‌کرد.

– می‌دونی، گاهی حس می‌کنم بارون هم یه زنه. همیشه می‌باره، همه ازش فرار می‌کنن، ولی آخرش همین بارونه که زمینو زنده می‌ذاره.

مرد نگاهش کرد، گفت:

– شاید تو هم بارونی.

زن لبخند زد.

قدم برداشت. نه به سمت نرده‌ها، بلکه به سمت نور. از مه گذشت.

در میان صدای باران، چتر از دستش افتاد.

مرد دیگر صدایی نشنید. فقط رود بود که می‌رفت.

چند لحظه بعد، مه آرام کنار رفت.

زن هنوز آن‌جا بود — ایستاده، اما دیگر نه لرزان، نه خسته. چشمانش را بسته بود، چانه‌اش رو به آسمان.

باران روی صورتش می‌رقصید. لبخند کوچکی روی لبش بود، شبیه آرامش.

رود، آرام‌تر شد. چراغ‌های شهر در آب منعکس شدند، مثل هزار فانوس بی‌نام.

زن دستش را دراز کرد، انگار می‌خواست یکی از آن نورها را بگیرد.

نمی‌دانست اگر بگیرد، نجات پیدا می‌کند یا ناپدید می‌شود.

فقط دستش را بالا آورد و برای نخستین‌بار بعد از سال‌ها، نفس عمیقی کشید.

مرد از دور نگاهش می‌کرد. زیر لب گفت:

– تو بارونی بودی، و من خوش‌شانس بودم که یه شب، پیدات کردم.

زن برگشت، نگاهی کرد. گفت:

– شاید هنوز یه گوشه از من، به فردا ایمان داره.

و رفت. آرام. در مه.

نه به سوی مرگ، نه به سوی زندگی.

به سوی چیزی میان آن دو — جایی که فقط باران می‌فهمد، و رود سکوت می‌کند.

آن شب، شهر خوابید، اما پل سپید تا صبح بیدار ماند.

صدای باران هنوز می‌آمد، مثل نجوای زنی که بالاخره شنیده شده باشد.

شببارانپل
۱۸
۸
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید