ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۵ دقیقه·۱۱ روز پیش

کراوات کلمبیایی(بخش چهارم)

مه رقیقی از دود سیگار روی سقف اتاق موج می‌زد؛ پنجره‌ها با تخته‌های چوبی بسته شده بود و تنها نور زردی که می‌تابید از یک لامپ لرزان سقفی می‌آمد. سانتیاگو، با قدم‌هایی حساب‌شده و چهره‌ای سنگی، پشت «رودریگو» وارد اتاق شد؛ جایی که گفته بودند فقط «تازه‌واردها» را به آن می‌برند، نه اهالی معمولی کارتلی که هر روز رفت‌وآمد دارند.

رودریگو چیزی نگفت. فقط پرده چرمیِ پاره‌ای را کنار زد و اشاره کرد وارد شود.

در اتاق، چهار نفر نشسته بودند.
چهره‌هایشان معلوم نبود؛ نور از پشت سرشان می‌تابید. فقط سایه‌هایی از مردانی دیده می‌شد که معلوم بود سال‌هاست در این کار غرق‌اند. روی میز چوبی وسط اتاق، یک نقشه بزرگ باز بود؛ رویش لکه‌های قهوه‌ای قدیمی، جای لیوان، سوختگی سیگار.

یکی از مردان، بدون اینکه حتی سرش را بالا بیاورد، گفت:

— "تازه‌وارد… سانتیاگو دِل‌مار، درسته؟"

سانتیاگو برای یک لحظه مکث کرد. نه آن‌قدر که شک‌برانگیز باشد، نه آن‌قدر که اعتمادبه‌نفس نشان دهد.

— "همینم."

مرد دوم با انگشت اشاره‌اش آرام روی میز ضرب گرفت… مثل کسی که می‌خواهد چیزی را بسنجد.
صدایش سرد بود:

— "پوگوالوز کسی رو همین‌طوری راه نمی‌ده. هر تازه‌واردی باید یک چیز ثابت کنه…"

رودریگو نفسش را آهسته بیرون داد؛ انگار خودش هم منتظر بود ببیند چی میشه.

مرد سوم آرام یک کیف چرمی کوچک روی میز گذاشت. زیپش را که باز کرد، یک «پکس» نقره‌ای‌ـ‌رنگ داخلش بود؛ دستگاه کوچکی که فقط آدم‌های بالای کارتل می‌دانستند چیه. چیزی بین GPS، ردیاب، و رمزگشا.

این یعنی کار بزرگ. خیلی بزرگ.

— "این اولین قدم ورود به پوگوالوزه."
صدای مرد چهارم بلند شد، خش‌دار و سنگین:
— "اینو باید ببری تا انبار شماره هفت. جایی که نگهبانا هیچ تازه‌واردی رو راه نمی‌دن."

سانتیاگو رک و بی‌پروا پرسید:

— "و اگه پرسیدن کی فرستاده؟"

مرد اول بالاخره سرش را بلند کرد. چشمان سیاهش در نور زرد برق خطرناک داشت.

— "هیچ‌کس. تو فقط میری داخل. فقط همین."

این جمله خیلی معنی داشت.
یعنی اگر گیر بیفتد، هیچ‌کس پشتش نمی‌ایستد.

سانتیاگو ساکت ماند. ذهنش با سرعت محاسبه می‌کرد:
این یک تست ساده نبود؛ این یعنی پوگوالوز از همین حالا می‌خواست بفهمد او جاسوس است یا نه—اما از آن مدل تست‌هایی که اگر درست رفتار کنی، هیچ‌کس شک نمی‌کند.

مرد اول دوباره گفت:

— "وقت تلف نکن پسر. امشب باید ثابت کنی که ارزش داری."

رودریگو در سکوت به او نگاه کرد.
سانتیاگو کیف را برداشت… دستگیره‌اش سرد بود، مثل لمس یک مار.

در همان لحظه، لامپ سقفی یک‌بار شدید چشمک زد—
یک لحظه نور پرید—
و در آن نیم‌لحظه تاریکی، سانتیاگو حس کرد کسی از پشت ستون گوشه اتاق داشت او را با دقت وحشتناک نگاه می‌کرد؛ کسی که اصلاً تکان نمی‌خورد… سایه‌اش حتی زیر نور هم شکل طبیعی نداشت.

اما نور دوباره برگشت و آن سایه محو شد.

سانتیاگو آهسته و بی‌حرف سر تکان داد و به سمت در رفت.

قبل از خروج، مرد اول گفت:

— "سانتیاگو… اگه از انبار هفت سالم برگشتی… اون‌وقت تازه آغاز کاره. ما همه‌چیو می‌فهمیم."

در که پشتش بسته شد، رودریگو به آرامی کنار گوشش گفت:

— "این فقط یه حمله نیست… یه جور پیام رمزیه. مراقب باش، کسی بیرون تنتظرته."

سانتیاگو بدون اینکه سر برگرداند گفت:

— "می‌دونم."

و وارد تاریکی راهرو شد…

باران مثل تیغه روی زمین می‌کوبید.
سانتیاگو از لای بخار نفسش نور چراغ‌های قدیمی بندر را می‌دید که مثل چراغ چشم مرده‌ها می‌لرزید. انبار شماره هفت کمی دورتر، تنها ساختمانی بود که هیچ نور و نشانی نداشت؛ فقط یک غول تاریک با سقفی زنگ‌زده که انگار سال‌ها پیش زیر بمباران مانده باشد.

رودریگو در ماشین منتظر ماند.
سانتیاگو تنها جلو رفت.

وقتی رسید، بوی نم، زنگ‌زدگی، و خون خشک‌شده در هوا پیچیده بود؛ بویی که بیش از حد واقعی بود.
انگار کسی همین چند ساعت پیش… نه، همین چند دقیقه پیش کشته شده باشد.

او همان‌جا مکث کرد.
انبار—با آن در فلزی عظیم—کوچک‌ترین صدایی نداشت.

سانتیاگو دستگیره را گرفت؛ سرد، مثل دست جسد. با فشار آرامی در را بالا کشید. صدای قیژ طولانی مثل یک فریاد خفه در فضا پیچید، انگار دارد چیزی را از خواب بیدار می‌کند.

داخل تاریک بود.
خیلی تاریک.

فقط یک چراغ اضطراری قرمز پشت ستون چشمک می‌زد.
این نور قرمز فضا را مثل صحنه قتل‌گاه نشان می‌داد.

سانتیاگو وارد شد.
در پشتش آرام بسته شد… نه توسط او.
انگار کسی یا چیزی در را هل داد.

او ابزار کوچک پکس را در مشت فشرد—
و در همان لحظه صدای خش‌خش آرامی را شنید.
نه قدم… نه انسان… بیشتر شبیه کشیده شدن چیزی روی زمین.

آرام صدا زد:

— «کی اونجاست؟»

پاسخی نیامد.

چیزی از سمت چپ حرکت کرد—یک سایه کوتاه، شکسته، غیرانسانی.
سانتیاگو چرخید، ولی آن سایه پشت جعبه‌ها پنهان شد.
نور قرمز چراغ در تاریکی می‌زد روی دیوار مثل خون در حال تپیدن.

او آهسته جلو رفت.
با هر قدم، بوی تعفن بیشتر می‌شد.

وقتی به یکی از جعبه‌ها رسید، متوجه شد یک خط خون روی لبه‌ی آن کشیده شده بود؛ خطی که تازه بود، هنوز خشک نشده.
دست کشید… گرم بود.

از پشت سر صدایی آمد:

— "سانتیااااگو…"

صدای یک مرد نبود.
یک صدای گرفته، شکسته، انگار گلو بریده شده باشد.

سانتیاگو سریع چرخید—
هیچ‌کس نبود.

صدایی بلند شد.
دستش روی اسلحه رفت، اما نکشید—
فقط گوش داد.

صدای دیگری، این بار بالای سرش…
از روی داربست فلزی.

او آرام سرش را بالا برد—
و چشمش به چیزی افتاد:

یک جسد.
آویزان.
اما عجیبت‌ترین بخش این نبود.

چشم‌های جسد باز بود.
و مستقیم به سانتیاگو نگاه می‌کرد—
نه بی‌روح، نه مرده…
انگار هنوز یک ذره آگاهی در آن گیر کرده باشد.

سانتیاگو نفسش بند آمد.
برای یک لحظه حس کرد آن چشم‌ها پلک زدند.

— «لعنتی…»

صدای دیگری از پشت ستون بلند شد—
این بار سنگین‌تر.
زمخت‌تر.

مثل قدم‌های یک مرد بزرگ‌جثه.

سانتیاگو پکس را فعال کرد—
دستگاه یک نور سبز مات بیرون داد که مسیر خطوط مخفی و سنسورها را روی زمین نشان می‌داد.

و همان‌جا بود که دید:
یک اثر گام.
خیلی بزرگ‌تر از پای انسان عادی.
و تازه.

صدای قدم‌ها نزدیک‌تر می‌شد…

تق… تق… تق…

سانتیاگو عقب رفت، آرام، بی‌صدا…
اما پایش به چیزی خورد.

برگشت پایین را نگاه کرد:

دست یک مرد.
قطع‌شده.
انگار از داخل کشیده شده باشد، نه با چاقو—با نیرو.

نور چراغ قرمز برید.
برای یک ثانیه فضا کاملاً سیاه شد—

و وقتی دوباره روشن شد…

سانتیاگو تنها نبود.

پشتش، چند متر دورتر، کسی ایستاده بود.
قد بلند، شانه‌های پهن، صورت در تاریکی.
فقط برق چاقوی بلندش دیده می‌شد که نور قرمز را منعکس می‌کرد.

مرد بدون حرکت گفت:

— "اگه دنبال پوگوالوزی… از اینجا باید رد شی. این دروازه‌شونه."

سانتیاگو اسلحه‌اش را بالا آورد.

مرد لبخند زد—
لبخندی بیمارگونه، آرام، بدون لبخند در چشم‌ها.

— "ولی خیلی‌ها قبل تو امتحان دادن و… دیگه هیچ‌وقت بیرون نرفتن."

و قدم اول را برداشت.

زمین لرزید.

نور قرمز شدیدتر شد.

سانتیاگو فهمید:
این فقط یک تست نیست—
این یک دام قدیمیه که پوگوالوز برای شناختن افراد واقعی استفاده می‌کنه.
جایی که هیچ‌کس توش نقش بازی نمی‌کنه.

یا زنده می‌مونی…
یا تکه‌تکه بیرونت می‌کشن.

نورمرد
۲۸
۹
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید