سایه سعدی
سایه سعدی
خواندن ۶ دقیقه·۱۰ ماه پیش

به جای کلمات من بنشین- قسمت سوم

کلید را توی در انداختم و وارد شدم. دست‌هایم از خرید میوه و مایحتاج دیگر پر بود. با شانه در را پشت سرم بستم. خریدهای خانه فرصتی بود بیشتر توی خیابان‌ها گشت بزنم تا التهاب و قرمزی چشم‌هایم کمی بهبود پیدا کند. گرچه بی بی میفهمید. بی بی همه چیز را میفهمید. تمام شده بود. این هم یک اتفاق کنار اتفاق‌های دیگر. یک تجربه کنار هزار تجربه تلخ و شیرین. اصلا نشد که نشد. می نشینم گوشه خانه و به ترجمه‌هایم میرسم. آخر کدام ترجمه و مقاله و یادداشت؟ در این روزهایی که همه لنگ در هوا و بلاتکلیفند و هرچیز تا فردا هزار و یک تغییر میکند، کو دانشجو یا دفتری که دنبال ترجمه باشد. چاره‌ای نداشتم. آدمی به امید زنده بود. من تمام تلاشم را کرده بودم. او میخواست میشد. اگر نمیخواست هم که معلوم بود. از حیاط گذشتم و در شیشه‌ای را باز کردم و داخل شدم.

-سلام بی بی جون. من اومدم.

صدایی نیامد. مستقیم به آشپزخانه رفتم و کیسه‌ها را روی زمین گذاشتم.

-کجایی قربونت برم؟

به تک اتاق کوچک پشتی که تخت فلزی و قدیمی بی بی آنجا بود رفتم. طبق معمول نشسته لبه‌ی تخت و با طمانینه نماز میخواند. به در تکیه دادم و سیر تماشایش کردم. در این لحظه هیچ چیز مثل تماشای نماز خواندن بی بی نمیتوانست آرامم کند. راستی رضا دلش برای دیدن نمازخواندن‌های بی بی تنگ نمیشد؟ آرام سلام داد و همانطور که ذکر میگفت دست‌هایش را باز کرد تا به آغوشش بروم. انگار درست از چشم‌هایم خوانده بود چه شده و حالا چه میخواهم. پیرزن با آن لپ‌های خوش آب و رنگ و چشم‌های عسلی و چهره‌ی نورانی، چراغ زندگیم بود. تنها پناهم بعد از باز نگشتن رضا. از روز رفتن رضا دیگر نشسته نماز خواند. درست از 3 سال و 2 ماه و 17 روز پیش. مادرم به قول قدیمی‌ها سرِ زا رفته بود. سرِ زای من و رضا. بی بی میگفت کوچک جثه بود. آن زمان‌ها هم رسم نبود برای هر زایمانی زن را بیمارستان ببرند. طاقتش طاق شد. نفسش بالا نیامد و رفت. پدر ماند و مادر تنهایش با دو بچه‌ی کوچک که بی جانیشان را از مادرشان به ارث برده بودند. با نان زحمت و رنج بزرگ شدیم. پدرم استاد بنا بود. آنقدر جانش را سر کارش گذاشت که آخر کارش جانش را گرفت. کمرش شکست. خانه نشین شد. 2 ماه بعد دق کرد و مرد. 7 ساله بودم طعم مرگ را چشیدم. طعم بی پناهی را. از آن روز عموجابر و زن عمو مهین و تک دخترشان گیتی آمدند و طبقه‌ی بالای خانه ما که همان خانه مادربزرگ بود ماندند تا من و رضا احساس بی پناهی نکنیم. اما میکردیم. این احساس در عمق جانمان بود و هیچ کس جز بی بی این را نمیفهمید. دل خوش به هم بودیم. من و رضا. زندگیمان به هم گره خورده بود. دست کم من اینطور فکرمیکردم. رضا که مرا گذاشت و ناگهان غیب شد شاید نه. نمیدانم. هیچ وقت نتوانستم بگویم به من وابسته نبود. محال بود روزی بدون اینکه در آغوش بگیرمش بگذرد. آن اواخر که دیگر برای خودش مردی شده بود می آمد و کنارم می نشست. معمولا یا مشغول ترجمه بودم یا مینوشتم یا میخواندم. کله اش را روی کتاب‌ها و برگه‌ها می چرخاند و میگفت:

خسته نشدی اینقدر این چرت و پرتا رو خوندی؟

آن موقع میفهمیدم توجه میخواهد. آغوش می‌خواهد. مادرش بودم. پدرم بود. خواهرش بودم. برادرم بود. جز آن یک هفته آخر که عامدانه از به آغوش کشیدنم فرار میکرد. باید میفهمیدم. همان موقع باید می فهمیدم چیزی سر جایش نیست.

-مادر. پاشو برو یه زنگ به گیتی بزن. از چندساعت پیش یه ریز داره زنگ میزنه. یه دفعه جونم کشید. پاشدم رفتم جوابشو دادم که نیومدی هنوز. بعدیا رو دیگه جون نداشتم پاشم برم جواب بدم.

-مطمئنی همش گیتی بود بی بی؟

-تو نمیشناسیش دختر؟ تا این فضولیشو درمون نکنه یه جا بند میشه؟

خندیدم و با اکراه از آغوشش بیرون آمدم. گیتی و شوهرش احمد بعد از ازدواج آمدند همینجا. طبقه‌ی بالای ما. تا هم عموجابر که چندسالی بود زن عمو مهین را از دست داده تنها نباشد، هم کنار ما باشند. کنار معدود کس و کارهایی که گیتی داشت. حالا گیتی یک دوقلوی شیرین داشت و یک هفته‌ای بود به بهانه ماموریت همسرش رفته بودند سفر. بی خبریش از اوضاع زندگی و اخبار اینجا باعث میشد حداقل روزی 2 بار تماس بگیرد. عادت نداشت خبری از زیر دستش در برود. گیتی ته و توی همه چیز را درمی آورد وگرنه به قول بی بی یک جا بند نمیشد.

شماره محل اقامتشان را گرفتم. به بوق دوم نرسیده برداشت.

-الو. سارا تویی؟ خوبی؟ چی شد؟ ورپریده کجا موندی تا این وقت ساعت؟ نمیگی دل من هزار راه میره؟ من موندم این لنگه دنیا بی خبر از همه جا. توهم که ماشالله اصلا نمیپرسی گیتی مردی؟ زنده ای؟ بیام یه خبری بهت بدم؟ چی شد؟ رفتی دفتر سپهری؟ قبولت کردن؟ حرف زدی؟ خوشت اومد از اونجا؟ چجوری بود این سپهری؟ این احمد که خیلی ازش تعریف میکرد. چه تیپی بود؟

-گیتی امون بده بذار سلام کنم.

-خوبه والا. جای عذرخواهی کردنته؟ علیک سلام. یالا تعریف کن.

-خوبی؟ بچه ها خوبن؟ احمدآقا چطوره؟

-همه خوبن. یالا تو تعریف کن.

-همچین میگی لنگه دنیا انگار رفتی قطب جنوب. از تهران تا اردبیل کلا 7 ساعت راه. بعدم ما دیشب باهم حرف زدیم تازه.

-آدم بی خبر چه 7 ساعت اونورتر چه 700 ساعت اونورتر. وای چقدر آسمون ریسمون میبافی. چقدر میدن؟حقوقتو پرسیدی یا باز عین این بچه‌های سر راه مونده وایسادی بهت زور بگن؟

-گیتی. معلوم نیست هیچی هنوز.

-چی؟

گوشم از جیغی که کشید صدای سوت داد.

-رفتم. سپهری رو هم دیدم. کارام هم بهش نشون دادم. فرم هم پرکردم. گفت بهتون زنگ میزنیم.

-چی گفتی بهش؟

-درباره چی؟

-درباره دوقلو زایی ارثی خاندانمون. درباره کارت دیگه.

-چیزی نگفتم. نوشته هامو برده بودم دیگه.

-یعنی دو کلوم صحبت نکردی با مرده؟

-چیزی نپرسید گیتی. اصلا خیلی کوتاه بود همه چی.

-یه سوال ازت نپرسید؟

-چرا. پرسید سیاسی هم مینویسی؟

-به به. چه سوالی هم پرسیده. توی ورپریده هم گفتی نه.

-چی میگفتم؟ دروغ میگفتم؟

-برای نقد رمان و این چرت و پرتای ادبیت بردن اونجا بالا پایینت کردن سارا؟ نگفتی من بازداشت بودم؟ نشون ندادی متنتو؟

-نه.

-وای بخدا که عقل نداری تو دختر. این روزها هرکسی یه پس گردنی از مامورای شاه خورده برای خودش سیاهه کرده میبره اینور اونور باهاش پست میگیره بعد ساواکیای ازخدا بی خبر تو رو بخاطر یه مقاله بردن بازجویی کردن نگفتی بهشون؟

-چه فرقی داره گیتی؟ من که دیگه قرار نیست سیاسی بنویسم. احتمالا ایناهم سیاسی نویس میخوان. من آدمی که میخواستن نیستم.

-سارا. تموم شد اون دوران. چرا هنوز میترسی تو اخه؟ وقتی اون مقاله اون همه سر و صدا کرد و استادات کلی برات پیغام پسغام فرستادن و به به و چه چه کردن یعنی یه چیزی حالیته دیگه. چرا سفتی میکنی؟

-صدبار سر این حرف زدیم باهم گیتی. حوصله ندارم به قرآن. من ازاون قضیه هیچ جا هیچی نمیگم. توهم قول دادی نگی.

-نگفتم.

-میدونم.

گیتی نفس عمیقی کشید. چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد گفت

-از رضا نپرسید؟

-نه.

-فرمتو نخوند؟

-چرا.

-خوند و هیچی نپرسید؟

-نپرسید چون نوشتم فوت شده. ننوشتم ساواک گرفتش. ننوشتم بهمون گفتن آزادش کردیم. ولی برادرم دیگه برنگشت.


(ادامه دارد)

رمانداستان عاشقانهدهه شصتتاریخ معاصر
سایه ام. سایه‌ی سعدی. عاشق نوشتن و خوندن. یه عاشق ترسو که اومده اینجا به ترساش غلبه کنه. براتون داستان میگم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید