سایه سعدی
سایه سعدی
خواندن ۱۰ دقیقه·۱۳ روز پیش

به جای کلمات من بنشین - قسمت هشتم

با یک دست چادر رنگی را جمع کرده بودم و دست دیگرم زیر سینی بود. کنترل چادر از کودکی برایم سخت بود. حالا با این ذهن مشغول، حال نابه سامان و مهمان ناخوانده، خدا خدا میکردم که بازهم آبروریزی نکنم. نزدیک که شدم فکرکردم الان می ایستد و سینی چای را از من میگیرد. اما از جایش تکان نخورد. به زمین چشم دوخته بود و در عوالم دیگری به سر میبرد. سینی چای را با سلام و صلوات روی تخت گذاشتم و آن سر تخت نشستم و من هم به زمین چشم دوختم. نگاهم که به ترکیب لاک‌های قرمز پاهایم و دمپایی مشکی زهوار در رفته افتاد، چادرم را سریع روی پاهایم مرتب کردم. زیر چشمی به کیفم که درست کنار پایش بود نگاه کردم. حالا که صحبت نمیکرد حداقل میتوانستم کیفم را بگیرم. کمی خم شدم و دستم را به سمت کیف دراز کردم. چرا هیچ عکس العملی نشان نمیداد؟ اگر کمی بیشتر خودم را میکشیدم تقریبا مجبور میشدم روی تخت دراز بکشم. در همان حالت چندثانیه‌ای ماندم که ناگهان از هپروت درآمد. نگاه سریع و متعجبی به حالت من انداخت. نگاهم را که به سمت کیف برگرداندم تازه فهمید چه خبر است. دستش را فورا سمت کیف برد و با آرامش آن را به سمت من هول داد. به حالت عادی برگشتم و زیرلب تشکر آرامی کردم.

-چک کنید ببینید چیزی کم و کسر نشده باشه.

+ممنون نیازی نیست.

دیگر نمیتوانستم چهره‌اش را ببینم. به موازات هم روی تخت و رو به حیاط نشسته بودیم. از این سکوت بی سرانجام حوصله‌ام سر رفته بود. کیفم را روی پایم گذاشته بودم و به روزی فکر میکردم که برای جلسه‌ی مصاحبه رفتم و با ذوق و وسواس خریدمش. که کار نو و روزگار نو را با یک چیز نو شروع کنم. حساب کرده بودم اولین حقوقم را هم که گرفتم یک کفش شبیهش میخرم. کیف ساده‌ی چرمی مربعی شکلی که دقیقا باب میلم هیچ وابسته فلزی نداشت. ساده و محکم و ایستاده بود. به خیال‌های خامم پوزخندی زدم. با صدای گلو صاف کردن سپهری به خودم آمدم. ناخودآگاه سینی چای را آرام به سمتش هل دادم. نگاهش نکرد.

-من... اول بابت اون روز باید ازتون عذرخواهی کنم. جلسه اونجوری که فکر میکردم پیش نرفت. البته اصلا قصد من چیز دیگه‌ای برداشت شد. احتمالا قبل از نشون دادن پرونده باید باهاتون صحبت میکردم. یا شاید هم اصلا نیازی نبود نشون‌تون بدمش.

+پرونده من دست شما چی کار میکرد؟

-چرا چیزی درباره‌ش نگفته بودید؟ شما تو جلسه اول گفتید سیاسی نمی‌نویسید.

+شما همیشه سوال رو با سوال جواب میدید؟

-اگر سوالم به جواب کمک کنه بله.

+فکرکنم متاسفانه یادتون رفته منم مثل خودتون روزنامه نگارم.

نگاهش نمیکردم. چندثانیه‌ای سکوت شد.

-خیلی اتفاقی.

+خیلی اتفاقی پرونده من تو ساواکو دیدید؟ اونجا کار میکردید؟

این بار برگشتم و نگاهش کردم. در کمال تعجب نگاهم میکرد. اما منظور نگاهش را نمیفهمیدم. شک؟ عصبانیت؟ حرص؟ پرسش؟ بی تفاوتی؟ ترکیبی از همه این حس‌ها را میتوانستم در نگاهش پیدا کنم. دوباره نگاهش را گرفت.

-چندوقت پیش رفته بودم به یکی از دوستانم سر بزنم. ایشون کارشون بررسی اسناد و مدارک به جا مونده از کمیته مشترکه. برای جا به جایی پرونده‌ها کمکش میکردم. رسیدیم به بخش زنان. دنبال پرونده یه خانم میگشتیم همین اواخر که چشمم به عکس شما خورد. اول نشناختم. فقط به نظرم آشنا اومد. بعد که اسم و فامیل رو خوندم شناختم... و جاخوردم.

دنبال پرونده یک خانم میگشته؟ ذهن سیالم دنبال کلمه‌ای رفت که هیچ ربطی به مکالمه نداشت. خانم؟ خواهرش؟ دختری از اقوامش؟ هم کلاسیش؟ همسرش؟ یا یک عشق نافرجام؟ شاید اگر در آن ده روز کذایی به جای انفرادی در بند عمومی بودم، آن دختر را می‌دیدم. و اگر آن دختر را می‌دیدم حالا چقدر همه چیز عجیب به نظر می‌رسید.

-قانونا پرونده‌ها رو نباید از مجموعه خارج کرد. رونوشت گرفتن ازشون هم ممنوعه. اما...

سکوت کرد. باز هم دهانش باز و بسته میشد و چیزی نمیگفت. منتظر ماندم واژه‌اش را پیدا کند.

-من... اجمالا خبردارم از بعضی پرونده‌های خانم‌ها. به رفیقمون پیشنهاد دادم قبل از بایگانی و طبقه‌بندی یا انتشار، بعضی خانمایی که پرونده‌هاشون هست صداکنن تا اگر چیزی میخوان از گزارش‌ها بردارن یا اطلاعاتی هست که نمیخوان عمومی بشه، بتونن این کارو بکنن.

درهمین مکالمه‌های کوتاه تسلطش بر واژه‌ها را متوجه شده بودم. وقتی اینطور گنگ جملات را کنار هم می‌چید، احتمالا موضوعی بود که نمیدانست چطور درباره‌اش صحبت کند.

-متوجه هستید که چی میگم.

متوجه بودم. شنیده بودم. اعترافات اجباری برخی دخترکان و زنان معصوم به کارهای نکرده برای رهایی از چنگال شغال‌ها. گزارش‌های کثیف مسئولان پرونده‌ها یا بازجوها. کدهای لجن، کلمات مشمئزکننده. صوت‌های ضبط شده. آخ... کاش هیچ صوتی از جلسات بازجوییم نمانده باشد. کاش...

سرد و کوتاه پاسخ دادم.

+بله متوجهم.

انگار باری از دوشش برداشته شد. نفسش را رها کرد.

-نوبت شماست.

+چی؟

-جواب به سوالم.

+دروغی در کار نبوده. سیاسی نمینویسم.

-من مقاله‌ای که بخاطرش بازداشت شده بودید رو خوندم. و همینطور چندتا مقاله دیگه‌تون تو روزنامه فردوسی. که البته از اون آخری ملایم‌تر بود. اما سیاسی بود.

+شما اونجوری صداش میکنید. من از درد مردم نوشتم. سیاسی؟ اجتماعی؟ فرهنگی؟ چه فرقی میکنه؟موقع نوشتن روش برچسب نزدم.

-موقع چاپ شدنش چی؟ همینطور ساده خوندنش و گفتن درد مردمه پس چاپ میکنیم؟

حواسم نبود یک روزنامه نگار روبه رویم نشسته و به این راحتی‌ها نمی‌توانم دست به سرش کنم. یاد ناهید افتادم. یادموهای قشنگ مجعدش و گوشواره‌های مروارید مشکی همیشگیش. سردبیر روزنامه و دوست سالیانم. ناهید همیشه در ذهن من با این دو تصویر زنده بود. ناهیدی که گمش کردم. در تلاطم روزهای منتهی به انقلاب گم شد و هیچ کس به آخرین شماره‌ای که از او داشتم دیگر پاسخ نداد. ناهیدی که یار روزهای سخت بود. هم فکر بود. همدل بود. هم صحبت بحث‌های شبانه بود. عمیق بود. با سواد بود. برخلاف من پر از شور تغییر بود و پر از نقاط تاریک از زندگیش که با وجود سال‌ها دوستی هیچ گاه برای من روی آن‌ها نوری نینداخت. و من آنقدر دوستش داشتم که همان حدی که از خودش بروز میداد را دوست بدارم. کافی بدانم. پلک زدم.

+چرا. قبل از انتشارش باهام صحبت کردن. گفتن ممکنه اتفاقاتی بیفته. من روزنامه نگار بودم آقای سپهری. توی خلا زندگی نمیکردم. همکارام. دوستام. کم نبودن آدمایی که همچین بلاهایی چه بسا خیلی وحشتناک‌تر سرشون اومده بود. اما فرق هست بین دونستن و تجربه کردن. خیلی فرق هست.

_خداروشکر.

+بابت؟

_چیزی که الان از خودتون میگید با چیزایی که روز مصاحبه گفتید خیلی فرق دارن.

+چجورین؟

-الان تازه دارم حس میکنم با یه روزنامه نگار حرف میزنم.

+اگر ساواک نگرفته بودم روزنامه نگار نبودم؟

_اگر نمیتونستید از درد حرف بزنید یا درد رو تجربه نکرده بودید روزنامه نگار نبودید.

سکوت کردم. از درد حرف زده بود. بین تمام صحبت‌هایم فکر میکردم دنبال ردی است که افکارم را بداند. بداند شبیه خودشان هستم یانه. بداند از فیلترهای این روزها رد می‌شوم یا نه. به قول مصطلح این روزها، «انقلابی» هستم یانه. خودی هستم یانه. فکر میکردم پرونده‌ام را زیر و رو کرده و حالا با روش دیگری دنبال بازجویی است که به خودش اطمینان بدهد کارمند جدیدش زمین تا آسمان با برادرش فرق میکند. رضا... که مطمئنم نصف بیشتر آن پرونده که برای ده روز بازداشت قطور به نظر می‌رسید درباره اوست.

+خب... حالا به نظرتون من از پرونده‌م چیو باید حذف کنم؟

کیف دوشیش را که هنوز روی دوشش بود جلو کشید. زیپ میانیش را باز کرد. لبه‌ی پرونده را بیرون آورد. بعد مکث کرد. انگار بین بیرون آوردن یا نیاوردنش مردد بود. نگاهم کرد و دید که چشمانم روی دستانش مانده.

-مشکلی نیست؟

لرزش دستانم را زیر چادر مهار کردم. بیچاره فکر میکرد هر زمان پرونده را ببینم به همان جنون آنی مبتلا میشوم. ترسیده بود؟ با اینکه حق داشتم. با این که اشتباه از او بود باز یادآوری نشان دادن آن همه ضعف، آن هم در دیدار دوم شرمنده‌ام میکرد. میخواستم دستم را جلو ببرم تا بداند میتوانم خودم را کنترل کنم. اما لرزشش را چه میکردم. ناچار به زبان آمدم.

+نه مشکلی نیست.

نگاه مردد و سریعی به من انداخت و پرونده را درآورد و آن را روی تخت در فاصله زیاد بینمان گذاشت. نگاهش کردم و نفس عمیقی کشیدم. (آروم باش سارا. تموم شده. همه چی تموم شده. الان اینجایی. گیتی اینجاست. خونه‌ای. اون آدما حتی دیگه نیستن. شاید مرده باشن. دیگه دستشون بهت نمیرسه. تموم شد سارا. نفس بکش. یک... دو...سه...یک... دو... سه...) چشمانم را بستم و با شمارش نفس های عمیق کشیدم. زیر لب ذکری گفتم و به سپهری نگاه کردم.

+سوالمو با سوال هم جواب ندادید.

_جواب نداره. من پرونده‌تون رو نخوندم.

خنده‌ام گرفت.

+انتظار دارید باورکنم؟

-مختارید. فقط صفحه اولش رو خوندم. برای اینکه مشخصات و تاریخ دستگیری رو با شما تطبیق بدم ببینم پرونده شماست یانه. اطلاعی از بخش‌های دیگه‌ش ندارم.

یا راست میگفت، یا دروغ میگفت و توانسته بود خوب خودش را کنترل کند و مسیر بحث را به هیچ وجهی به سمت رضا نکشاند. اما از دروغ چه سودی میبرد؟ مگر من که بودم یا اصلا برای چه هدفی باید به دروغ متوسط میشد؟ آه. چقدر از اینکه مجبور نبودم زیر نگاه‌های سنگینِ ناشی از دانستن داستان رضا بمانم، خوشحال بودم. اما برای چه؟ من که قرار نبود آنجا کار کنم. چقدر این ماجرا برای هیچ، کش می‌آمد.

+نمیخوام بخونمش. برش گردونید به دوستتون. من به کاری که نکردم اعتراف نکردم. اتفاقی هم نیفتاده که بخوان تو گزارش‌هاشون چیزی درباره‌ش بگن که من نخوام کسی بدونه.

سرش را بالا آورد و با اخم و پرسش نگاهم کرد.

-پس... اون... حرفای اون روزتون؟

+کدوم حرفا؟

-همون روز که حالتون بد شد. یه چیزایی گفتید که...یعنی من فکر کردم...

یادم افتاد. درباره بازجوها و رفتارشان، بوها، ناسزاها، نزدیک شدن‌ها. به هم ریخته بودم و کلمات را بدون توجه به عواقب برداشتشان بیرون ریخته بودم. بیچاره چه فکرهایی کرده بود. شاید هم بیچاره من که چه فکرهایی درباره‌ام شده بود. و شاید هم لابه‌لای پرونده‌ها آنقدر از این موردها دیده بود که... خدای من...

+چیزایی که گفتم اندازه همون حرفایی که زدم بود. نه بیشتر. نه کمتر... راستش دیگه هم نمیخوام درباره‌شون حرف بزنم. چون مثل دفعه پیش نمیدونم مرورشون چه بلایی سرم میاره. یه چیزی میشم که خودم هم نمیشناسمش. لطفا...(مکث کردم)اگر میشه شما هم فراموش کنید اون روزو. که به قول خودتون اگر یه روزی اتفاقی جایی همو دیدیم خاطره بدی نمونه. چای‌تون سرد شد.

میخواستم بروم. ماندن در این نقطه‌ای که نه اتصال مطلوبی به گذشته داشت و نه خیری برای آینده دیگر از حوصله‌ام خارج شده بود. اما رفتن و تنها گذاشتنش هم بی ادبی بود. کیفم را در دستم گرفتم و چادرم را جمع کردم تا نشانه‌ای از رفتن بدهم. بلافاصله ایستاد.

-پس ببرمش؟

من هم ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب بسم اللهی گفتم و پرونده را برداشتم. صفحه اولش را بازکردم. دلم میخواست به چشم‌هایم در آن عکس نگاه کنم. دلم میخواست جای ترس، در آن تیله‌های تیره، اطمینان ببینم. اطمینان از درست بودن مسیرم و پافشاری بر حرف‌هایی که مطمئن بودم راستند. مطمئن بودم حقند. مطمئن بودم دردند. و من اگر صدای درد نبودم پس چرا این حرفه را انتخاب کرده بودم؟ چشم‌هایم را در این عکس سیاه و سفید نمی فهمیدم. عجیب بود. چشم‌های خودم را نمی‌فهمیدم.

_نگهش میدارید؟

به خودم آمدم. ناگهان پرونده را بستم و به سمتش گرفتم.

+نه. ممنونم. نیازی نیست.

پرونده را گرفت و همانطور که در کیفش قرار میداد گفت:

-من میتونم یه چندوقتی نگهش دارم. شاید تصمیمتون عوض شد. میتونید هر زمان خواستید بیاید اتاق من، تنها مطالعه‌ش کنید.

+بازم ممنون. چیزی نیست که بخوام بخاطرش مجدد بیام دفتر.

روبه رویم ایستاده بود و نگاهش را به زمین دوخته بود. مثل همیشه بااخمی ملایم.

_بخاطر این نمیاید.

+متوجه نشدم.

_بخاطر کاری که از اول قرار بود انجام بدید میاید. ساعت کاری روزنامه 10 شروع میشه. بقیه صحبت‌ها رو هم ان شاءالله فردا حضوری انجام میدیم.بیشتر از این مزاحم نمیشم. با اجازه.

تا بتوانم صحبت‌هایش را هضم کنم، رفته بود. نگاهی به چای دست نخورده انداختم.

-چی شد؟ رفت؟

به گیتی نگاه کردم.

-وا. چرا ماتت برده؟ کجایی؟

لبخند زدم.

+الانو نمیدونم. ولی فردا این موقع روزنامه‌ام.

و خودم را به آغوش محکم گیتی و صدای جیغ و فریادهای ذوقناکش سپردم.


ادامه دارد...


روزنامه نگارداستانعاشقانهدهه شصت
سایه ام. سایه‌ی سعدی. عاشق نوشتن و خوندن. یه عاشق ترسو که اومده اینجا به ترساش غلبه کنه. براتون داستان میگم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید