ویرگول
ورودثبت نام
شین
شین
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

در غایتِ بلاتکلیفی...

بعضی شب‌ها، بعضی ساعت‌ها، گیر کردنت میان زمین و آسمان، بیشتر و بیشتر به رخت کشیده می‌شود.

دستت نه به نفَس کشیدن می‌رود، نه حوصله‌ای برای تحمل دردسرهای نکشیدنش باقی مانده.

پاهایت نه رمق دوییدن دارند، نه طاقت سکون.

چشمانت نه اشک برای باریدن دارند، نه خشک و خالی وداع خواهند گفت!

بلاتکلیفی یا برزخ، لغاتی حقیر برای توصیف این لحظات‌اند.






تا یادم بماند،

که روزی، روزگاری

در میان سیاهیِ یک شب

دچار جنونِ بلاتکلیفی بودم.

نه فیلم دیدم، نه رمان خواندم.

زل زدن به سقف دشوار بود، ولی کار کردن، دشوارتر.

نه خواب به چشمانم جاری شد، و نه بیدار بودم.

دلم آغوش، یک همدرد، و دو گوشِ شنوا می‌خواست. و فراری بودم، از تحمیل آزارم به دیگران....


من،

دختری به غایت مچاله،

گوشه‌ی این جهان

میان برزخی‌ترین برزخ،

گیر افتاده بودم.

و کسی برای نجات نبود،

جز خودم،

که چند صباحی قبل مُرده بود!

و خودش را محکوم به حبس ابد،

درون غار بی‌عمق تنهایی،

در انتهای بی‌کسی حل کرده بود.



من،

منِ بلاتکلیفِ امروز،

جهنم‌ترینِ جهنم‌ها را

دوباره چشیدم!








شین.

۲۹‌ام مردادماه هزارو چهارصد و صفر یک.



@shiinsays

نوشتنرهاییتنهاییبلاتکلیفیبرزخ
•° Deep depression ● •° tel : @shiinsays ●
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید