هشت یا نه ساله بودم، روزی از سالهای دلنشین کودکی، نوشته ای سرخ بر سطح شیشه ای درب قفسه کتابخانه پسرعمویم که زیر نور آفتاب بهار می درخشید، ذهن مرا تسخیر کرد و شوق آشنایی با سراینده این شعر، در قلب من شعله ور شد.
وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.
وقتی به دنبال ایده ای برای این مقاله، در آثار سهراب سپهری کاوش می کردم. به این نقاشی برخوردم و بی درنگ تصویر حروف سرخ درشت در ذهنم از میان غبار سالها سر برآورد.
تنهایی از نظر سهراب چیست؟ و چرا پیامبرگونه ما را دعوت به عزلت جویی می کند؟ در این زمانه پاندمی که بسیاری خود را در چهاردیواری منازلمان حبس کرده ایم تا از شر این بیماری جهنمی در امان باشیم، دعوت به تنهایی بسیار غریب می نماید. چرا کسی باید بخواهد این چنین خود را از اجتماع بی بهره سازد؟ ما انسانها خوشی هایمان را در جمع جشن میگیریم، برای تسلی غم از دست دادن افراد به دیدار آشنایان و دوستان دل می بندیم، در همنشینی ها یاران موافق و شکرسخن می جوییم، همه از برای گریز از تنهایی، گریزی بی فرجام، در انتهای شب که سر بر بالین می گذاریم کوله باری از حس غریبه گی و انزوا بردوش ما سنگینی میکند. آنطور که سهراب به زیبایی در غمی غمناک از دفتر اول شعر خود چنین بیان می کند:
دور ماندند ز من آدمها سایه ای از سر دیوار گذشت غمی افزود مرا بر غم ها فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا به دل من قصه ها ساز کند پنهانی.
تنهایی، یکی از کلماتی است که به وفور از اولین دفاتر شعر سهراب در آثارش به چشم می خورد. آنجا که در دفتر مرگ رنگ که در سال 1330 منتشر کرده است در شعر قیر شب می گوید:
دیر گاهی است در این تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است بانگی از دور مرا می خواند لیک پاهایم در قیر شب است
خود را تنها و به جا مانده در قیر سیاهی شب اسیر می بیند. سهرابی که با تنهایی هنوز انسی ندارد گرچه سنگینی غیرقابل انکار آنرا بر اراده حرکت خود حس می کند. او با اینکه از درون جوشش و خروشی احساس می کند که حکات از میل شنیده شدن در او می کند، با دنیا حس غریبه گی دارد.
دیر زمانی است روی شاخه این بید مرغی بنشسته کو به رنگ معماست نیست هم آهنگ او صدایی ‚ رنگی چون من دراین دیار ‚ تنها ‚ تنهاست گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست (دفتر مرگ رنگ، مرغ معما 1330)
سهراب مانند پرنده ای که آوازی پر از معما سر می دهد خود را در دیار تنهایی می یابد. مانند صدایی که «در جاده بی طرح فضا می رفت» «زمزمه بیگانگی را بویید» و سرانجام در بی توجهی ای که به آن شده بود «انتظاری نوسان داشت/ نگاهی در راه مانده بود/ و صدایی در تنهایی می گریست» (دفتر زندگی خوابها، مرزگمشده 1332). سهراب در این سالها تنهایی را مایه سوگواری می یافت. عمر شریف، بازیگر مصری فیلم لارنس عربستان، به زیبایی این مایه سوگواری را چنین توصیف کرده است:
هیچ چیز بیشتر از این باعث غربت نمی شود که جایی در میان مردم باشی، احتمالا در میانه گپ و گفت، و دریابی که شاید سخنی که آنها به زبان می آورند مربوط به عوالم کاملا متفاوتی است از آنچه خود در آن زیست می کنی،
گویی میان فرد و دیگران فرسنگ ها فاصله است، در حالی که در کنار یکدیگر نشسته اند.
ما انسانها شهرها را ساخته ایم و در اجتماعات عظیم گرد هم آمدیم. وقتی در خیابان راه میرویم یا حتی در منزل خودمان نشسته ایم گرداگرد ما افراد بسیاری حاضرند اما ما در خیابان فاصله با یکدیگر را همواره حفظ می کنیم و در خانه ها دیوارهایی به گرد تنهایی خود می کشیم. شهر امنیت می دهد ولی در عین حال تنهایی بی حد و حصر انسان را همواره یاد آور می شود. هر روز شهرهایمان پر جمعیت تر می شود، بناهای رفیع تر می سازیم تا در حداقل فضا هر روز متراکم تر، جمع شویم. اما به نظر می رسد به همان اندازه نیز هر روز تنها تر می شویم. اولیویا لیانگ در کتاب «شهری تنها: ماجراهایی از هنر تنها بودن» این گریز از تنهایی مبتذل را در دل شلوغی شهر به زیبایی نشان می دهد:
تصور کنید در شب کنار پنجره ای ایستاده اید، در طبقه ششم، هفدهم یا حتا چهل و سوم یک ساختمان. شهر خود را به مثابه مجموعه اطاقک ها نمایان می کند، صدها هزار پنجره، بعضی تیره و تار و بعضی سرشار از نورهای سبز و سفید طلایی. درون هریک غریبه ها پی کارهای شخصی خود، اینطرف و آنطرف می روند. می توانی آنها را ببینی ولی به آنها دسترسی نداری، و اینچنین است که این پدیده عادی شهری، که هر شبی در هر شهر جهان حاضر است، حتا به اندام اجتماعی ترین افراد نیز لرزه می اندازد، ترکیب مشوشی است از جدایی و در معرض دید بودن.
هرجایی می توانی تنها باشی، اما تنهایی ناشی از زیستن در شهر، در محاصره میلیونها انسان، طعم خاصی دارد. شاید فکر کنیم این وضعیت، در حضور توده انسانهای دیگر، در تضاد با زندگی شهری است، اما صرف تقرب جسمی برای خنثی کردن حس درونی انزوا کافی نیست. ممکن است –حتی آسان است- که درون خودمان حس متروک و بی آمد و شد بودن داشته باشیم در حالی که چهره به چهره دیگران زیست می کنیم. شهرها می توانند مکان های دلتنگی آوری باشند و با اعتراف به این موضوع متوجه می شویم که حس تنهایی لزوما نیاز به جدایی جسمی ندارد، بلکه در نبود یا قلت پیوند، دوستی و همبستگی ناشی از ناتوانی، به هر دلیلی، در یافتن صمیمیت مطلوب پدید می آید. آنچنان که تنهایی در لغت نامه آمده است: ناشادی، حاصل عدم رفاقت با دیگران. بدین ترتیب دیگر جای شگفتی نیست که در جمع می تواند به مقام قداست برسد.
سهراب از سال 32 با انتشار دفتر دوم تا 1340 هیچ دفتر شعری منتشر نکرده است. در این مدت او مشغول سفر است، «تنها در بی چراغی شبها می رفت» و «دستهایش از یاد مشعل ها تهی شده بود» همراه، آوار آفتاب 1337). به صورت زمینی در سال 1336 به لندن و پاریس می رود، مادرید، رم و ونیز را میبیند، به ایران بر می گردد و در 1337 در اداره کل اطلاعات وزارت کشاورزی با سمت سرپرست سازمان سمعی و بصری در می آید، دفتر شعر آوار آفتاب را آماده می کند اما چاپش تا 1340 طول می کشد. در این دفتر می گوید
به کنار تپه شب رسید با طنین روشن پایش آینه فضا را شکست دستم درتاریکی اندوهی بالا بردم و کهکشان تهی تنهایی رانشان دادم ... لالایی اندوهی برما وزید ... و ناگاه از آتش لبهایش جرقه لبخندی پرید در ته چشمانش تپه شب فرو ریخت و من، در شکوه تماشا، فراموشی صدا بودم (آن برتر، آوار آفتاب 1337).
در اینجاست که در نگاه سهراب به تنهایی چرخشی شکل می گیرد، دیگر تنهایی اورا «در قیر شب» اسیر نکرده است، بلکه آنرا «لالایی اندوهی» می یابد که در «شکوه تماشا» غرقش می کند. از این دوران زندگی سهراب می توان از دستنوشته ها و نامه هایش که در کتاب هنوز در سفرم چاپ شده اند به آنچه بر او گذشته است آگاه شد. سخن کوتاه می کنم و از نقل تمام آنچه در کتاب نوشته شده خود داری می کنم اما خواندن آنرا به شما توصیه می کنم. در تمام این نوشته ها دست و پنجه نرم کردن با غربت، و جستجوی راهی برای کنار آمدن با تنهایی مشهود است چنانکه در انتهای شعر همراه می گوید:
میان ما سرگردانی بیابان هاست. بی چراغی شبها، بستر خاکی غربتها، فراموشی آتش هاست. میان ما هزار و یک شب جست و جو هاست.
او تبدیل به «مسافر»ی می شود در جستجوی نوشداروی تنهایی، آب حیات صمیمت. و به نظر می رسد در این جستجو تنهایی را از درخت «انجیر کهن» می آموزد و جلوه رنج را در آن می بیند، رنجی مقدس.
نزدیک تو می آیم بوی بیابان می شنوم: به تو می رسم، تنها می شوم کنار توتنهاتر شده ام از تو تا اوج تو زندگی من گسترده است از من تا من تو گسترده ای با تو بر خوردم، به راز پرستش پیوستم از تو براه افتادم به جلوه رنج رسیدم.
سپس اینبار در خلال سالهای 38 تا 39 به شرق سفر می کند، در ژاپن هنر سنتی حکاکی روی چوب را نزد استاد پیری که اورا یاد نیما یوشیج می انداخت فرا می گیرد. 11 مارس 1960 (1339) در انتهای سفرش سوار بر قطار کیوتو سرانجام نوشته است:
گاه در گرمای یک نیمروز تابستان آشنایی خودم با هستی را گم می کردم و گاه به هنگام پوست کند یک سیب، مهر مادری و پیوند میان خود و بستگانم را به مسخره می گرفتم. چه آسان تنها می شدم و چه تنهایی بی در و پیکری.
در 14 نوامبر همان سال چنین می نویسد:
چنین روزهایی پدرم صندلی پارچه ای خود را به آفتاب می کشید، و خاموش می نشست. سی سال خانه نشینی و گاه به یاری دیگران به در آمدن. و تو، ترک او گفتی. به هوای سفر. چه نیازی بود. اگر جویای گسترش اندیشه بودی همان درخت حیات خانه ترا بس بود.سال ها می شود به تماشا بشینی. کلاغی که کنار حوض کاشی می نشست، چه درها که به روی اندیشه نمی گشود. کلام لائوتسه را خواندی و در نیافتی: بی که پای از در برون نهی جهان را یکسر خواهی شناخت. و کدر شدم. زیر غبار غم. این همه راه آمدم تا چه؟ آفتاب دیار باشو به من نمی تابید چه میشد؟ آهنگ کاراسوسوکه را پندار نمی شنیدم، مناجات ذبیحی در سحرهای ماه رمضان مرا بس بود. لاله ای که در فیروزکوه دیده بودم جای همه این گلهای داوودی ژاپن را می گرفت. چه نیازی که مهتاب را در باغ هیبیا ببینی. در ایوان خانه پدری ات در کاشان دیدی و همان بس بود. یک درخت، و همه جنگل را دیده ای. یک پرواز و با همه پرندگان آشنایی. این گل را بو کن، و همه گلها را بو کرده گیر. چنین است. و آزرده مشو. به خطا از کاشان به در آمدی. آنجا هر آنچه همه جاست بود. یاری اینچنین نداشتی، دوستی آنچنان ترا بود. در کوچه اش کیمونو پوشی نمی گذشت، چادر به سری که به ره می رفت. مردمش یک هوکوسای نمی شناختند، با یک رضاعباسی که آشنا بودند... به در آمدن ها همه پوچ. باید در فروبست و به تماشا نشست.
و آنگاه
هرکجا هستم باشم، آسمان مال من است. پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است. چه اهمیت دارد گاه اگرمی رویند قارچ های غربت؟
وقتی که پیوندی مشترک بین تمام اشیاء حس می کنی، غربت دیگر معنای خود را از دست می دهد. سهراب جهانی را که با آن بیگانه شده بود و در آن حس تنهایی می کرد دوباره از نو با «چشمان شسته» نگاه کرد. سپس به چین و هندوستان سفر کرد و به ایران بازگشت. در سال 1340 سرانجام پس از 8 سال سکوت شعری دو دفتر شعر (آوار آفتاب و شرق اندوه) پی در پی منتشر می کند. در اینجاست که آرام آرام تنهایی معنای دیگری برای سهراب می یابد. اکنون با دستانی «پر تنهایی» (تا گل هیچ، شرق اندوه 1340) گویی که میوه نوبرانه ایست، در کنار یار می نشیند. «از خانه بدر، از کوچه برون، تنهایی ما سوی خدا می رفت.» (شیطان هم، شرق اندوه 1340) و ندا می آمد: «برتو گواراباد، تنهایی تنها باد!» (تنها باد، شرق اندوه 1340). از نظر او خدا بالاتر نیست، تنهاتر است (پاراه، شرق اندوه 1340)، درخت، سنگ، و تک تک موجودات هستی تنها هستند. تنها در این تنهایی است که می توان تمام اجزای هستی را به هم پیوند زد. اندوه مشترک عالم، تنهایی است که «آبشخور ما کردند»(پاراه، شرق اندوه 1340). حال «آیید، پنجره بگشایید، ای من و دگر من ها: صدپرتو من در آب!/ ... در باغ زمان تنها نشدیم. ای سنگ و نگاه، ای وهم و درخت، آیا نشدیم؟/ من صخره-من ام، تو شاخه-تو یی.» (چند، شرق اندوه 1340). در فروردین 42 در نامه ای به نازی می نویسد:
لبریز شو تا سرشاری ات به هر سو رو کند. صدایی تورا می خواند،روانه شو. سرمشق خودت باش. با چشمان خودت ببین. با یافته خویش بزی. در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی، پیک خود باش. پیام خودت را بازگوی. میوه از باغ درون بچین. شاخه ها چنان بارور بینی که سبدها آرزو کنی. و زنبیل ترا گرانباری شاخه ای بس خواهد بود. میان این روز ابری، من ترا صدا زدم. من ترا میان جهان صدا خواهم کرد. و چشم براه صدایت خواهم بود. و در این دره تنهایی، تو آب روان باش و زمزمه کن. من خواهم شنید.
و چندی بعد دوم اردیبهشت 1342 در انتهای نامه ای به مهری چنین می نویسد:
نپرسیم. و با خود بمانیم. و درون خویش را آب پاشی کنیم. و در آسمان خود بتابیم. و خویشتن را پهنا دهیم. و اگر تنهایی از نفس افتاد، در بگشاییم.
تنهایی دیگر مایه سوگواری نیست. تنهایی به عزلت جویی تبدیل می شود که چشمه خلاقیت بشری. عزلت جویی برای یافتن زیبایی درونی است. وندل بری، شاعر و نویسنده آمریکایی درباره عزلت جویی و تنهایی چنین می گوید:
ما عزلت می گزینیم، و در آن تنهایی را از دست می دهیم، عزلت واقعی در جاهای وحشی یافت می شود، جایی که انسان از تعلقات خود رها می شود. ندای درونی شخص اکنون قابل شنیدن می شود. فرد کشش ذاتی ترین منشأات خود را حس می کند. به تبع آن، شخص نسبت به زندگی های دیگر با صداقت بیشتری برخورد می کند. هر چقدر به عنوان موجودی یک فرد درونش همگن تر بشود، به طور تام تری به وحدت با تمام موجودات عالم میرسد.
اگر تنهایی ناشی از نبود «پیوند، دوستی و همبستگی ناشی از عدم صمیمیت است» این پیوند تنها با به رسمیت شناختن تنهایی تمام موجودات عالم ممکن می شود. زیرا که همه در این تنهایی مشترکیم، تنهایی مقدس است زیرا عامل وحدت تمام آنچه هست، می شود. توحید در تنهایی است
و خدایی که در این نزدیکی است: لای این شب بوها، پای آن کاج بلند روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
وقتی تنهایی عالم را درک کنی «دل از غربت سنجاقک پر می شود» «زندگی تر شدن پی در پی،/ زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است.» زیرا که با درک تنهایی، تنها دوستی است که موجودات عالم را به هم پیوند می دهد. دوستی با یک گل سرخ، با طبیعت، با محبت به انسانهای دیگر.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ، کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم. (صدای پای آب 1344).
یک سال پس از «صدای پای آب»، دفتر «مسافر» را منتشر می کند. به ناگاه در این شعر تمام سالهای سفر سهراب و تجربه اش از آنچه در جهان دیده به نظم می آید و جستجوی انسانها برای پر کردن خلاء تنهایی و جهان شمولی تنهایی در نظر سهراب از لابلای ابیات خودنمایی می کند. سفری که در آن خود به دنبال نوشداروی تنهایی می گشت «و مثل آب/ تمام قصه سهراب و نوشدارو را» روان بود. درباره این سفر می گوید «درکه بازشد/ من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.» و پس از به هوش آمدن تمام جستجو گران حقیقت تنهایی در نظرش پدیدار شدند. از «سفر راهبان پاک مسیحی/ به سمت پرده خاموش ارمیای نبی» تا چند زارع لبنانی که «مرکبات درختان خویش را در ذهن/ شماره می کردند» و در نهایت
راه دور سفر، از میان آدم و آهن به سمت جوهر پنهان زندگی می رفت، به غربت تاریک جوی آب می پیوست، به برق ساکت یک فلس، به آشنایی یک لحن، به بیکرانی یک رنگ.
در آنجایی که انسان به واسطه تنهایی خود با تمام هستی خود را یگانه می یابد و «عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد: وسیع باش، و تنها، سربه زیر، و سخت.» و این چنین است که در انتها دوست را می یابد:
چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان می برد هر یک از ما آسمانی داشت در هر انحنای فکر هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر می خواند جیب های ما صدای جیک جیک صبح های کودکی می داد ما گروه عاشقان بودیم و راه ما از کنار قریه های آشنا با فقر تا صفای بیکران می رفت لر فراز آبگیری خود بخود سرها همه خم شد: روی صورت های ما تبخیر می شد شب و صدای دوست می آمد به گوش دوست. (تپش سایه دوست، حجم سبز 1346).
در دو دفتر آخر همانقدر که بسامد واژه تنها کاهش می یابد، بسامد دوست آفزایش می یابد. و در آخر سهراب دوست خود را یافت. در پذیرش تنهایی انسان نه تنها با تمام هستی بلکه با تمام هستی و اساطیر بشر خود را همراه و همدم می یابد. نوشداروی تنهایی در پذیرفتن شکوه تنهایی است، در عزلت جویی خود خواسته و شستن دل از غیر خودی. حال برگرد و یکبار دیگر به آن نقاشی که در اول نوشته آوردم نگاه کن.