روزگارم،
سیاهتر از شب بود…
نه شبی که ماهی بر آن بتابد،
نه حتی ستارهای که دل بسوزاند.
سرد،
مثل زمستانی که انگار هیچوقت قصد رفتن ندارد.
سخت،
مثل سنگینی خاطراتی که هر شب
روی سینهام فرو مینشینند.
و محکم،
مثل لبخندی که به اجبار بر لب دارم،
تا مبادا کسی بفهمد،
چه غوغایی درونم خفتهست.
میان این تاریکی،
دختری ایستاده…
با شمشیری خونآلود و شکسته از درد،
در دستان لرزانش.
شمشیری که نه از پیروزی حکایت دارد،
نه از شکست،
بلکه از جنگهایی بیصدا
که هر شب،
درون او در گرفتهاند.
و با تمام این زخمها،
او هنوز ایستاده…
نه برای دیده شدن،
بلکه برای اینکه به خودش یادآوری کند:
از دل تاریکی، میتوان برف سرخی ساخت پر از نور .

Tiana, Queen of Light and Shadow
از دل تاریکی، میتوان برف سرخی ساخت.