Zahra Sadat
Zahra Sadat
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

آنچه هست و دیگر هیچ!


حتما برایتان پیش آمده که گاهی برای انتخاب چیزی با گزینه ­های مختلفی رو به رو شدید. طوری که در انتخاب مستاصل مانده و یا شاید حتی عطایش را به لقایش بخشیده و منصرف شده باشید. گاهی برعکسِ چیزی که تصور می کنیم، داشتن امکان ­ها و فرصت های متفاوت و متعدد کار را سخت می­ کنند. اما همیشه هم اینطور نیست.

حالا شرایطی را در نظر بگیرید که نویسنده بخت برگشته ای هیچ امکان و گزینه ­ای برای نوشتن ندارد. یعنی نه اینکه نباشد، هست، اما هیچ سوژه­ ای چشمش را نمی­ گیرد. بارها شنیده است که دنیای پیرامونش پر از سوژه و عدم تعادل است اما افسوس می ­خورد که چرا سهم او از این انباشت نامحدود، اینقدر ناچیز بوده و ذهنش از سوژه خالی است؟

آنچه باعث شده در آخرین ساعت­ های این طولانی ­ترین شب سال، در حالی که چیزی به سپیده دم نمانده، این چند خط را بنویسم ذهنی است انباشته از سوژه. بیشتر از ده سال از آخرین باری که کلمات این­طور بی قرار و ناشکیبا از ذهنم سرازیر می­ شدند، گذشته است. در تمام این سال­ها آنچه بیشتر با من انس داشت همان حالت دومی بود که در بالا شرحش را دادم. این خشکی و خسّت قلم اگرچه علت مشخصی نداشت اما آنقدر واقعی بود که انکارش تقریبا غیرممکن بود.

اما حالا، بیشتر از 30 ساعت است که چشم روی هم نگذاشته ­ام و هر زمان که خواب در چند قدمی­ ام قرار گرفت، آن چنان با هجوم سوژه ­ها و ایده­ ها و روایت­ ها مواجه شدم که هر بار بابت کندی نوشتن و سرعت فکر کردن حسرت خوردم که: «کاش می ­شد همان لحظه که به چیزی فکر می­ کنیم، ثبتش کنیم!»

حالا دیگر مهم نیست حرف­ های شوپنهاور چقدر جدی است؟، یا فلسفه ماکیاولی چقدر شرور و بدبین بوده است؟ دیگر نسبت دقیق مکتب فرانکفورت با توده مردم و فرهنگ عامه چندان اهمیتی ندارد. دیگر کمی یا کیفی بودن یک پژوهش آنقدرها هم مهم نیست که بابتش ساعت ها وقت بگذارم و طرف مقابل را قانع کنم که ژرف نگری مهم­تر از کل­ نگری است. آنچه حالا اهمیت دارد نسبت انکارناپذیر من با داستان است. چیزی که درباره ­اش فقط می توانم بگویم: به گمانم داستان دارد مرا می ­بلعد...!

شاید فردا صبح که از خواب بیدار بشوم بابت این خودافشاگری و بدتر از آن، انتشارش پشیمان باشم. شاید فردا از اینکه مثل همیشه تحمل نکردم تا احساسات و هیجانات زودگذر فروکش کنند و چیزی نوشتم که حالا دیگر من تنها صاحبش نیستم و هر خواننده­ ای نسبتی با او پیدا کرده است، از خودم ناراحت بشوم. اما از یک چیز کاملا مطمئنم: موقع نوشتن تک تک کلماتِ این شب نوشت، کاملا هشیار و بیدار بوده­ ام!


به وقت بامداد جمعه اول دی ماه 1402

نویسندگینوشتنشب نوشتشرح حال
گه جور می‌شود خود آن بی‌مقدمه / گه با دو صد مقدمه ناجور می‌شود گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست / گاهی تمام شهر گدای تو می‌شوند‌‌‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید