Zahra Sadat
Zahra Sadat
خواندن ۶ دقیقه·۵ ماه پیش

به صَرف فوتبال و بُمب


سکانس اول:

داور سوت بازی افتتاحیه یورو ۲۰۲۴ را می‌زند. ورزشگاه لبریز از تماشاگر است. هوا ۲۵ درجه بالای صفر و رطوبت هوا ۶۵ درصد است. چمن ورزشگاه در وضعیت خوبی است و به نظر می‌رسد امشب همه چیز برای یک دیدار جذاب و نفس‌گیر بین دو تیم آلمان و اسکاتلند مهیا است. صدها شبکه تلویزیونی و ماهواره‌ای فوتبال امشب را به طور زنده پخش می‌کنند. هنوز ده دقیقه از بازی نگذشته است. فرصت خوبی برای آلمان به وجود می‌آید. فلورین ویرتز با بغل پا به توپ ضربه می‌زند. دروازه‌بان به طرف توپ شیرجه می‌رود. اما توپ به تیر دروازه می‌خورد و راهی دروازه می‌شود. گُل... گُل برای تیم آلمان. میزبان با توپ پُر کار را آغاز می‌کند. سفیدپوشان آلمان یک بر صفر جلو می‌افتند. بلندگوی ورزشگاه اسم زننده گل آلمان را اعلام می‌کند. طرفدارهای آلمان سر از پا نمی‌شناسند و از خوشحالی روی سکوهای ورزشگاه بالا و پایین می‌پرند. فریادهای خوشحالی‌شان ورزشگاه را پر کرده است. دوربین روی یکی از تماشگران زوم می‌کند. دختربچه کوچکی با موهایی طلایی، پیراهن آلمان را به تن کرده است. دوربین را که می‌بیند، با انگشتانش قلب کوچکی درست می‌کند و نزدیک گونه‌اش می‌بَرد. روی گونه‌اش سه خط افقی سیاه، قرمز و زرد به نشانه پرچم کشورش کشیده شده است. پدرش که کنارش ایستاده، خم می‌شود و صورت دختر را می‌بوسد.


سکانس دوم:

عماد موهای آب زده‌اش را به یک طرف شانه کرده است. دسته گل کوچکی به دست راستش گرفته و دل توی دلش نیست تا راحیل را در لباس سفید عروس ببیند. از بچگی عاشق راحیل بود. آن وقت‌ها پسرها توی کوچه‌ها تیر و کمان درست می‌کردند و دخترها از مادرهایشان قهوه دم شده و شکر و خرما می‌گرفتند. همیشه مرز زمین بازی دخترها و پسرها جدا بود اما عماد از همان اول چشمش راحیل را گرفت. همان که وسط خنده‌های دخترها، دستش را جلوی دهانش می‌گذاشت و می‌خندید. کسی که وقت بازی سهم خرمایش را به فاطمه دختر همسایه‌شان می‌داد. فاطمه بچه بود که سربازهای اسرائیلی یک روز آمدند در خانه و پدرش را دست بسته با خودشان بردند و حالا سال‌ها است کسی خبری از او ندارد. عماد از همان بچگی به خودش قول داده بود فقط عاشق راحیل بماند. شب‌ها که روی پشت بام می‌خوابید، به ستاره‌های آسمان خیره می‌شد و از خدا می‌خواست زودتر بزرگ شود تا به خواستگاری راحله بیاید و هر طور شده ابوحامد را راضی کند تا راحیل را به او بسپارد. حالا ده سال از قولش گذشته است. عماد امشب رخت دامادی به تن کرده و دارد از پله‌های حیاط خاکی خانه ابوحامد بالا می‌رود. هلهله زن‌ها بلند می‌شود. از گوشه شال‌هایشان نقل و شکلات بیرون می‌آورند و روی سر عماد می‌ریزند. امشب همه چیز برای شادی عماد مهیا است. ریحان، خواهر کوچک‌تر راحیل، بین مهمان‌ها می‌دود و خم می‌شود تا شکلات‌ها را از روی زمین بردارد. عماد روی صندلی، کنار عروس سفیدپوشش می‌نشیند. ده دقیقه طول می‌کشد تا ابوجعفر بیاد و خطبه را بخواند. ده دقیقه‌ای که عماد برای آمدنش ده سال صبر کرد. راحیل «بله» را می‌گوید. ریحان ذوقِ کودکانه ای می‌کند. کف دو دستش را چند بار به هم می‌کوبد و بالا و پایین می‌پرد. عماد، انگشت سبابه‌اش را دور انگشت سبابه راحیل حلقه می‌کند. لحظه‌ای چشم‌هایش را می‌بندد و از خودش می‌پرسد: «امشب در بیت‌حانون کسی خوشبخت‌تر از من هست؟» آسمان ناگهان روشن می‌شود. موشک سوت کشداری می‌کشد و توی حیاط خانه ابوحامد فرود می‌آید. اهل خانه حتی فرصت جیغ زدن پیدا نمی‌کنند. مهمان ناخوانده‌ی امشب، با توپ پُر کارش را آغاز کرده است. همه جا تاریک و غبارآلود است. ذرات خاک در هوا معلق است اما ته حلق هیچ کس نمی‌سوزد! لباس سفید راحیل غرق در خون است. موهای عماد ژولیده و خاکستری شده و روی پیشانی‌اش فر خورده اند. خون از یکی از حلقه‌های مویش می‌چکد. روی دشداشه سفید و خاکی‌اش، خال‌های قرمز نشسته است. سرش به طرف راحیل کج شده و روی شقیقه‌اش به اندازه حلقه عروسی‌‎اش سوراخ شده است!


سکانس سوم:

بازیکن شماره ۸ آلمان روی پِدْری تکل می‌رود. پِدْری چرخی در هوا می‌خورد و به زمین می‌افتد. کف دو دستش را روی پیشانی گذاشته است. نفس نفس می‌زند و قفسه سینه‌اش مدام بالا و پایین می‌رود. درد زیادی در ناحیه مچ پا احساس می‌کند. داور بالای سر پِدْری می‌رود و با او صحبت می‌کند. طرفدارهای اسپانیا در سکوت این لحظات را دنبال می‌کنند. مردی میانسال، پرچم اسپانیا را دور گردنش گره زده است. انگشتان دو دستش را روی دهان گذاشته و با چشم‌های نگرانش به زمین بازی خیره شده است. پِدْری قادر به ادامه بازی نیست. داور دستور تعویض بازیکن مصدوم را می‌دهد. پِدْری لنگان لنگان از زمین بازی بیرون می‌رود و روی نیمکت ذخیره می‌نشیند. هم‌تیمی‌ها دلداری‌اش می‌دهند. اما پِدْری به خاطر مصدومیت تمام بازی‌های باقیمانده این جام را از دست می‌دهد. او به زمین سبز بازی نگاه می کند. ترکیبی از حسرت و غصه راه گلویش را بسته است. تمام فرصت‌ها و آرزوهایی که برای این جام داشت، دود شد و به هوا رفت.


سکانس چهارم:

ابوحامد ترک موتور یکی از همسایه‌ها از راه می‌رسد. گرمای هوا، دارد قالب‌های یخ را آب می‌کند. چکه‌های آب روی زمین خاکی کوچه شَتَک می‌زند. ابوحامد ماتش برده. به خانه‌اش نگاه می‌کند که حالا بیشتر شبیه خرابه‌ای با تلی از خاک شده است. مردهای محله سعی می‌کنند اجساد را از زیر آوار بیرون بکشند. ابوحامد به ریسه‌هایی نگاه می‌کند که خودش همین امروز صبح تا سر کوچه کشید. چراغ‌های ریسه شکسته‌اند و فقط یکی از چراغ‌ها دارد سوسوهای آخرش را می‌زند. ابوحامد دستش را وسط سینه‌اش می‌گذارد و به قلبش چنگ می‌زند؛ قلبی که بین تپیدن و ایستادن مردد است و دارد سوسو می‌زند. درد امانش را بریده. قفسه سینه‌اش به سختی بالا و پایین می‌رود. شکلاتی که برای ریحان خریده بود، توی جیب لباسش آب می‌شود و لکه‌ی سرخی روی سینه‌اش به جا می‌گذارد. ابوحامد، پِدَری با آرزوهای بزرگ و دست نیافتنی، روی بلوک‌های بتنی شکسته‌ای نشسته که زمانی دیوار خانه‌اش بودند. به حیاط خاکی خانه‌اش نگاه می‌کند؛ خانه‌ای که تمام امید و آرزوهایش را یکجا بلعید و روی سرش آوار کرد.


سکانس پنجم:

آهنگ ملایمی در ورزشگاه پخش می‌شود. صدها دوربین و شبکه تلویزیونی این لحظات را به شکل زنده پخش می‌کنند. بازیکن شماره ۷ اسپانیا کاپیتان موراتا، جام قهرمانی را توی دستش می‌گیرد. جام نقره‌ای زیر نورپردازی‌های جذاب ورزشگاه رنگش به سفیدی می‌زند. کاپیتان از سکو پایین می‌پرد و مقابل هم‌تیمی‌هایش می‌ایستد. جام را نشان‌شان می‌دهد. سایر بازیکنان روی سکو نشسته‌اند و در حرکتی هماهنگ، انگشت‌هایشان را در هوا می‌لرزانند. نوارهای زرد و قرمز دور جام، در هوا تکان می‌خورند. کاپیتان جام را بالای سرش می‌برد و چند بار بالا و پایین می‌کند. فریادی شادی تیم قهرمان بلند می‌شود. سایر بازیکان از سکو پایین می‌آیند و بالا و پایین می‌پرند. صدای فریاد «پیروزی...پیروزیِ» تیم قهرمان ورزشگاه را پر کرده است . منورهای نورانی و رنگارنگ ورزشگاه به آسمان شلیک می‌شوند. هزاران ستاره به یکباره در آسمان می‌درخشند. آسمان برلین مثل روز روشن می‌شود.


سکانس ششم:

هرچه کردند نتوانستند ابوحامد را منصرف کنند. پایش را توی یک کفش کرد که می‌خواهد خودش ریحان را روی دست‌هایش بگیرد و تا قبرستان بیاورد. جمعیت زیادی در مراسم تشییع پشت سر ابوحامد راه می‌رود. ریحان را توی پارچه سفیدی پوشانده‌اند اما صورتش پیدا است. خون کنار لب‌هایش دَلمه بسته و شدت انفجار چند جای صورتش را سوراخ کرده است. زن‌ها گریه می‌کنند و گل‌های پرپر شده‌ی زرد و قرمز را روی بدن کوچک ریحان می‌ریزند. دوربین شبکه محلی در حال فیلمبرداری است. جمعیت به قبرستان می‌رسد. ابوحامد می‌ایستد. صورت کبود ریحان را می‌بوسد. جنازه او را بالای سرش می‌برد و فریاد می‌زند:

اَحرارٌ اَحرارٌ

وَ العالَم یَشهَد

ثُوارٌ ثُوارٌ

مِن جُند محمّد (ص)



پایان

تیرماه ۱۴۰۳

داستانداستان کوتاهغزهفلسطین
گه جور می‌شود خود آن بی‌مقدمه / گه با دو صد مقدمه ناجور می‌شود گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست / گاهی تمام شهر گدای تو می‌شوند‌‌‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید