ویرگول
ورودثبت نام
آذرزاد
آذرزادنوشتن برای من راهی‌ست برای عبور از تاریکی. آذرزاد | آتشِ آرام 📍کانال نوشته‌ها :https://t.me/atashearam
آذرزاد
آذرزاد
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

اگر دوباره متولد میشدم

گاهی «تولد دوباره» فقط یک استعاره نیست، بلکه زخمی واقعی‌ست که باید دوباره با آن زندگی کنی. این نوشته، قصه‌ی من است؛ از زنده‌شدن پس از مرگ، از خستگی‌های بی‌پایان، و از امیدی که هنوز نمی‌دانم آب است یا آتش. اگر هنوز نوری مانده باشد... شاید این آغاز دوباره باشد.

یادداشتی از آذرزاد
یادداشتی از آذرزاد

راستش، آن‌قدر خسته‌ام که به تولد دوباره فکر نمی‌کنم. شنیده‌ای آن جمله‌ی تکراری را؟ «من هزار بار در زندگی مُردم و زنده شدم.» خودم هم گاهی می‌گویم، اما یک بار واقعاً مُردم و زنده شدم.

بعد از زنده‌شدنم فکر کردم خدا فرصتی دیگر به من داده. صفحه‌ای نو در زندگی‌ام باز شده تا همه‌چیز را از نو و به شکل دلخواهم بسازم. اما ذهن و روحم فرسوده بودند. حافظه‌ام درست کار نمی‌کرد، اما خاطرات هفت نسل قبلم در ذهنم تکرار می‌شدند. زندگی کند می‌گذشت، مهارت‌های اولیه را فراموش کرده بودم. تنها چیزی که مرا به جلو می‌برد، غریزه‌ی بقا بود. تلاشی برای زنده ماندن… و گذاشتن ردی در این دنیا.

انگار میل به جاودانگی در همه‌ی ما هست؛ حتی اگر نتوانیم بمانیم، دست‌کم اثری از خود به‌جا بگذاریم. سه سال از آن روز می‌گذرد. از روزی که گفتم: «از نو آغاز می‌کنم.» اما نه‌تنها به خواسته‌هایم نرسیدم، بلکه از خودم دورتر هم شدم.

این سال‌ها عجیب بودند و هستند. باقی‌مانده‌ی عزت نفسم در حال ناپدید شدن است، و تنها تلاشم این است که چیزی—هرچند اندک—داشته باشم که نشان دهم: «من هم جنگیدم.» و شاید عزت نفس و اعتماد به نفسم را، هرطور شده، پس بگیرم. شاید اگر درد نان نبود، این‌همه زخم زبان در کلماتم نبود.

و با دل آسوده‌تری تولد دوباره‌ام را جشن می‌گرفتم. راستی امروز تولد سی و چند سالگی ام هست.بگذریم ، ولی این

تولد دوباره، انگار تبصره‌ها و تکمله هایی دارد! مثلاً کسی نمی‌گوید آیا زخم‌هایت هم با تو دوباره متولد می‌شوند؟ کسی نمی‌پرسد آیا جسمت رو به رشد میرود یا بیشتر فرسوده می‌شود؟ آیا روحت از آنچه براو رفته پاک ومبرا میشود یا تورا با زخمهای روحت غسل تعمید میدهند؟

آیا مرگ عزیزانت را از یاد می‌بری یا غم نبودن‌شان را با خود می‌بری؟ آیا ذهن فراموش می‌کند که چطور جبر زمانه، تبر بر ریشه‌ی آرزوها و جوانی‌ات زد؟...

آیا باز متولد می‌شوی تا برای بدیهی‌ترین نیازهایت تحقیر شوی؟ حقیقت این است: تولد دوباره ممکن نیست وقتی گذشته مثل کَنه به روحت چسبیده.

شاید روزی برسد که آدمی بتواند گذشته‌اش را مثل لباسی کهنه درآورد، بشوید، و پهن کند زیر آفتاب. وقتی خشک شد، تا کند و در صندوقچه‌ای بگذارد. شاید همین لباس، روزی به تن روحی نو بنشیند.

شاید آن‌وقت، با خنده بگوید: «این هم خوابی بود و گذشت.» و آغوشش را برای زندگی بگشاید، درست مثل نوزادی تازه‌متولد که هنوز نمی‌داند آنچه که میطلبد آب است یا آتش،اما با طمعِ فراوان همه را میخواهد، همه ی زندگی را،

میخواهد از نو بسازد و ویران کند.

و این تولد دوباره، در همان لحظه‌ی ندانستن شیرین می‌شود؛ جایی که هیچ‌چیز معنای مطلق ندارد—نه شکست، نه قضاوت، نه ترس.

تنها چیزی که معنا دارد، زندگی‌ست… و میل به کشف آن. تو می‌روی، به خطر تن می‌دهی، درد می‌کشی، لذت می‌بری، و دوباره می‌آموزی.

این غریزه‌ی بقا، نیرویی‌ست شگفت‌انگیز. می‌تواند آدمی را از کم‌ترین امکانات به بلندترین قله‌ها برساند—یا از بیش‌ترین آرزوها، به تهِ ناچیزی بکشاند، بی‌آنکه خاموش شود.

تولد دوباره، تنها زمانی معنا دارد که زندگی را دوباره بخواهی، با همه‌ی رنج‌ها و لذت‌هایش. آنگاه می‌توانی کتاب گذشته را ببندی، غبار از تن و روانت بتکانی، و به پیش بروی؛ حتی اگر آینده طوفانی باشد.

نمی‌دانم این میل به بقا در من کافی هست یا نه. ولی می‌دانم: دلم می‌خواهد جهانی دیگر خلق کنم.

«تولد دوباره، گاهی فقط یعنی ایستادن، هنوز، با چشم‌هایی که نور را می‌شناسند.»

تولدخاطرهزندگیتجربه زیسته
۳
۰
آذرزاد
آذرزاد
نوشتن برای من راهی‌ست برای عبور از تاریکی. آذرزاد | آتشِ آرام 📍کانال نوشته‌ها :https://t.me/atashearam
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید