دوربین رو روشن کرد و با حالتی پریشان اما ذوقزده روی صندلی نشست.
- هی رفیق، حالت چطوره؟
نفس عمیقی کشید.
- تو باید خوشحال باشی، چراش رو میدونی؟ چون من میخوام داستان زندگیِ لعنتیم رو برات تعریف کنم!
قلنج گردنش را شکست و دستهایش را بهم کوبید.
- من یک جادوگر خیلی خفن با...
اخمهایش را در هم کشید.
- نه صبر کن، بزار از اول بگم؛ خب همه مراحل بزرگ شدن بچه رو تا پونزده سالگیش میدونند، درسته؟ من میخوام بعد از روز تولد پونزده سالگیم، یعنی یک روز بعد از بیست و دوی جولای رو تعریف کنم؛ روزی که بزرگترین ماجراجوییم رو شروع کردم!
* * *
[ فلش بک به بیست و سهی جولای]
یک روز آفتابی بدونه هیچ ابری در آسمان بود؛ پرندهها چَه-چَه میکردند و زندگی جریان داشت.
یلنا آرشینک دومین روز پانزده سالگیاش را زندگی میکرد و کاملا از این وضع ناراضی بود.
کولهاش را روی میز جان انداخت و شروع به جیغ زدن کرد:
- شما عوضیها میدونید که من چه حسی دارم؟ دومین روز پونزده سالگیمه ولی هیچ دردسری برام جور نشده، هیچکس من رو به یک سرزمین دعوت نکرده و هیچکس بهم درخواست مبارزه نداده و... من هم مثل یک انگل میپوسم!
جان دستش را روی میزش گذاشت و با تمسخر گفت:
- بیخیال یِل، از اینکه مثل یک آشغال زندگی میکنی ناراحت نباش! این نوع زندگی خیلی برات راحتتره.
یلنا به ستوه آمد و با جادویش دهن جان را بست.
- خفهشو جان، من نه اون تویی که باید مثل آشغال زندگی کنه؛ بچهها به کمکتون نیاز دارم، برام دردسر جور کنید؛ من واقعا باید به ماجراجویی برم.
«به منِ پانزده ساله مثل یک احمق نگاه نکنید؛ دوره و زمانهی بدیست، من پانزده ساله یک نوجوان ساده است که مانند دیگر نوجوانها دلش یک ماجراجویی میخواهد.
من در آن زمان واقعا کوته بین بودم، البته الان هم هستم؛ بگذریم.
دوستهایم آن موقع خیلی کمکم کردند تا برایم یک دردسر جور کنند؛ اما من، میدانی؟ کمی سختگیر بودم! »
پروندهها را روی میز انداخت و خودش را روی کاناپهی پرتاب کرد.
- دعوا با یک دزد، قلدری برای فرانسیس و دزدی از وزارت خونهی پدرم؛ چیز بهتری پیدا نکردید؟
جان موهایش را بهم ریخت و غرشی کرد.
- خدایا! یِل برات بیشتر از صدتا پرونده آوردم ولی تو هیچ کدومشون رو دوست نداشتی؛ یکی رو انتخاب کن دیگه، اصلا قلدری برای فرانسیس چه مشکلی داره؟
چند جرعه از میلک شیکش را خورد و با حرص گفت:
- چه چیزی توی قلدری کردن مشکل نداره؟ میخوام دردسر برام جور بشه نه اینکه خودم درسر درست کنم!
جان زیر لب فحشی داد و میلک شیکِ یلنا را از دستش بُر زد.
جَنان- جدیدا توی سیارهی میرتولو جنگ شده؛ دلت میخواد بری اونجا؟
دستش را در هوا تکان داد:
- نه-نه؛ اونجا ممکنه واقعا بمیرم! ترجیه میدم توی جنگی که کشور خودمون توی خطر باشه بمیرم!
جَنان زیر لب چیزی مانند "نژاد پرستِ احمق" یا "لعنت به تو و ترجیههات" گفت و لپتاپش را روشن کرد.
جَنان- دوست داری چه دردسری برات اتفاق بیوفته؟
دستش را زیر چانهاش گذاشت و با کمی فکر کردن گفت:
- یک قاتل بیافته دنبالم و من با قدرتهام پوف؛ جرش بدم! یا میرتیلا نزدیک به نابودی باشه و من یه گروه بزنم و نجاتش بدم؛ خفنطوری باشه!
جنان و جان یک صدا آهی کشیدن و در ذهنشان یک کلمه برای توصیف یلنا بود" واژن مشنگ!"
چندین دقیقه گذشت که ناگهان جَنان دستهایش را به هم کوبید:
- این دیگه خوراک خودته، یک شیطان جدید پیدا شده و خیلی قویِ! دختر اگه شکستش بدی همه از تو حرف میزنند!
یلنا، قهوهای از روی میز برداشت و هورت کشید.
- امروز صبح بابام گفت میره تا حساب اون هیولا رو بزاره کف دستش، البته چیز خوبی بود یک چیز مثل این میخوام!
«با افشا کردنِ اینکه چه چیزی میخواهم در آن لحظه، هم به خود و هم به دوستانم لطف بزرگی کردم و سریع به آن چیزی که میخواستم، یعنی یک دردسر خیلی بزرگ رسیدم.
اولش خیلی خوشحال بودیم؛ اما بعد...
حتی با اینکه چندین سال از آن لحظات میگذرد نمیتوانم لعنت کردن خودم را به خاطر طبع لعنتیام تمام کنم. به خاطر اینکه میخواستم فعل و انفعالاتی در زندگیام رخ دهد، همه چیزهایی که دوست داشتم را از دست دادم!»