صبح شنبه 3 اذر ماه زودتر از همیشه رخت خواب رو ترک کردم رفتم آبی به سر و صورتم پاشیدم و بعدش بساط صبحونه رو چیدم تا با شکمی پر به استقبال اخرین روز سربازیم یعنی روز تسویه حساب برم طبیعتا ساعات طولانی و پرچالشی در انتظارم بود میدونستم اگه صبحونه رو پر و پیمون به بدن نزنم قطعا از یه جایی به بعد غرغر های شکمم اجازه نمیده امضاها رو جمع کنم پس بدون عجله صبحونه رو زدم به بدن و حاضر شدم تا راه بیفتم سمت یگانم...
وقتی رسیدم طبق معمول سر تا پامو گشتن یه وقت موبایل و فندک و سیگار و چیزایی از این دست همراهم داخل نبرم، گشتن شون تموم شد مجوز ورود رو صادر کردن و بعدشم پیش به سوی دریافت نامه تسویه حساب...
زمانیکه نامه تسویه رو دستم گرفتم تازه ماموریتم استارت خورد 4 تا امضای اول رو در سریعترین تایم ممکن گرفتم یعنی ردیف اول کامل تموم شد، حالا باید میرفتم سراغ ردیف دوم که خارج از یگانم بود...
ادرسش رو از سربازا گرفتم یه کاغذ دادن دستم نگاهی بهش انداختم نفهمیدم کجاس به محض بیرون اومدن از چند نفر پرس و جو کردم بهم گفتن داداش دوره ها باید سوار تاکسی بشی بری یا مترو یا اتوبوس...
ولی خب یه نفر اون وسط پیدا شد و تو گوشم خوند نه بابا داداش به حرف اونا گوش نده من هر روز اونجا سر میزنم نزدیکه میتونی پیاده بری البته بستگی به قدم هات داره ها چقدر تند و سریع گام برداری...
تصمیم گرفتم با پای پیاده مسیر رو ادامه بدم تا اینکه رسیدم به جایی که فهمیدم وای وای اشتباه کردم ادرسی که اومدم درست نیس هنوز باید کیلومترها پیاده برم اینو از زبون مرد بیمه ای شنیدم، اخ اخ ماشینم گیرم نمیاد وگرنه وایمیستادم پس بهتره همچنان به پیاده روی ادامه بدم با این وزن پایین و اندام استخونی و لاغرم همین یکی رو کم داشتم فقط!...
وقتی برای غر زدن و تلف کردن نداشتم پس استین بالا زدم و از گوگل مپ عزیز کمک گرفتم ببینم چقدر از مسیرم باقی مونده که بهم گفت داداش حدودا 2 کیلومتر دیگه داری تا مقصد خیالت تخت و راحت باشه! ولی مسیرت سر راسته ها همینطوری مستقیم ادامه بده...
باشه گوگل مپ جان هر چی شما بفرمایید... تک و تنها با قدم های خسته مسیرمو ادامه میدم ببینم چی میشه حین قدم زدن یهو چشمم افتاد به راننده ای که گوشه ای توقف کرده صندوق عقبش بازه و در حال چایی خوردنه پیش خودم گفتم وای پسر اینجا چایی میچسبه ها حسابی دلمو گرم نگه میداره هوا هم امروز خنکه طبیعتا چایی داغ و تازه حرف اول رو میزنه از دستش نده وگرنه از دست میری!...
خلاصه اروم اروم به اون شخص نزدیک شدم به بهونه پرسیدن ادرس، نه نوش جان کردن چایی داغ و تازه اش که خب در واقع با یه تیر دو نشون زدم هم ادرس رو پرسیدم هم چایی رو زدم تو رگ جات خالی امااااا...
از اون لحظه به بعد بدبیاری و بدشانسیم شروع شد زمانیکه از راننده خدافظی کردم و راه افتادم به سمت مقصد یهو پیامی روی گوشیم ظاهر شد که پیش خودم گفتم هیچی دیگه این وسط تو یکی رو کم داشتیم منظورم قسط های عقب افتاده و تلنبار شده روی هم هستش که در بدترین تایم ممکن پیدام کردن و اومدن سراغم...
معمولا توی بدترین شرایط ایده های باحال و جالبی به ذهنم میرسه اونجا پیش خودم گفتم ای کاش سیستمی وجود داشت مواقعی که تایمت محدوده و فرصتی برای توقف و پرداخت نداری خود به خود وارد عمل بشه و قسط هات رو واست پرداخت کنه...
در همین لحظه صدایی از درونم فریاد زد از کجا میدونی همچین سیستمی وجود نداره یه سر برو سراغ دوست خوبت یعنی گوگل ازش بپرس شاید واقعا وجود داشته باشه...
صدای درونم حق داشت تا حالا در این باره سرچی انجام ندادم پس رفتم سراغ گوگل جان و ازش پرسیدم ببینم همچین سیستمی وجود خارجی داره یا نه که دیدم بلههههههه شرکتی به نام پیمان یکتای ماندگار هستش که نخستین ارائه دهنده راهکار پرداخت مستقیم توی کشوره که هر مدل پرداختی رو میتونیم توی کمترین زمان به راحت ترین شکل ممکن در اوج امنیت انجام بدیم اخیششش دستت درد نکنههه پیمان جان خیلی به موقع باهات اشنا شدم الانم به کمکت قسط هامو یکی یکی پرداخت میکنم تا دست از سرم بردارن و دیگ سراغم نیان البته هر وقت بیان من دیگه تو رو دارم ته دلم قرص و محکمه...
خلاصه اون روز یعنی شنبه 3 اذر ماه یکی از شیرین ترین روزای زندگیم رقم خورد هم تسویه حساب سربازیم با موفقیت به پایان رسید هم با دوست خوبی به نام پیمان اشنا شدم که به لطفش هم از شر قسط هام خلاصی پیدا کردم هم از این به بعد ترس و استرسی بابت شون ندارم خیالم باهات راحته پیمان جان مرسی که اومدی توی زندگیم حالا حالا باهات کار دارم و قراره کلی اذیتت کنم!