-«سیاه و سفید»
ساعت هفت و نیم صبح بود. خیابان خلوت شده بود؛ مگر سه الی چهار نفر که گهگاهی از پیاده روی پر از برگ های زرد و نارنجی عبور کنند و با گذاشتن پا روی هر برگ و با صدای خش خش آنها، از نوای پاییزی شان، لذت ببرند. آنها با لباسهای ضخیم و با قدمهایی آرام از کنار هم گذر میکردند؛ برخی از آنها در فکر فرو رفتهاند، برخی دستهایشان را در جیب فرو بردهاند و چند نفری با لیوانی از چای، گرمای کوچکی در دستانشان نگه داشتهاند. درختان در دو طرف خیابان قد برافراشته اند و لباس زرد و نارنجی بر تن کردهاند و برگهای خشکشان را با هر نسیم ملایم به زمین میسپارند. بوی خاک نمخورده و عطر دلپذیر قهوه ی داغی که از کافههای کوچک کنار خیابان به مشام میرسد، دل هر انسانی را گرم میکند. در این میان، مردی سیاه پوش که عینکی سفید بر چشم داشت، در ماشینش نشسته بود. ابروهایش پرپشت بودند و موهایی سفید داشت. کفش او گِلی و لباس هایش کثیف بودند. انگار شب را در یکی از آشغالدان های چرکین شهر خوابیده. اما نه، او شب را در ماشینش گذرانده بود. قوزک مچ پای چپش خیلی درد می کرد، می ترسید از روزی که بخواهد حرکت کند، که آن روز قطعاً مجبور است با پای راستش هم پدال سیاه گاز را فشار دهد و هم پدال سفیدِ ترمز را، آن هم در یک زمان؛ اما فعلاً در گوشه ی خیابان و در کنار مدرسه ترمز کرده و صندلی را عقب داده و چشم هایش را بسته بود. اشک هایی مانند بارانی از ابر های مژه هایش پایین میبارید. درون ذهنش، غوغایی به پا بود. نفس هایش عمیق و ژرف و حالش بسیار اسفناک بود، اگرچه که خودش دلیلش را یادش نمی آمد.
در ماشینش همه چیز سیاه رنگ بود. دنده ها، پدال ها، ترمز دستی، حتی عروسک خرسی که لبخند بر روی صورتش بود؛ خاکی و سیاه روی صندلی عقب ماشین افتاده بود. راننده، میخواست، با همان چشمان بسته ضبط را روشن کند، اما روشن نمی شد. انگار چندین سالی می گذشت که خاموش مانده بود. با چند ضربه ی محکم، ضبط روشن شد. صدای آرام گوینده رادیو که بدون هیچ توجهی به هوای سرد و بخاری های روشن در خانه ها، پرانرژی و پر از گرما در رابطه با عشق حرف میزد ماشین را پر کرده بود. چند ثانیه بعد، گوینده شعری را که برخلاف سخن های پیشینش؛ غریب تلخ بود را دکلمه کرد:
"من از جنگل شعله ها می گذشتم
و باد غریب عبوس از بر شاخه ها می گذشت
و سر در پی برگ ها می گذاشت
فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد، لبریز می کرد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم
مسوز این چنین گرم در خود مسوز
مپیچ این چنین تلخ بر خود مپیچ
که گر دست بیداد تقدیر کور
تو را می دواند به دنبال باد
مرا می دواند به دنبال هیچ"
ابر چشمان راننده، بارشش را تندتر کرد. سیاهی لباس هایش پررنگتر شد. حالش بهتر که نشد هیچ، چندین مرتبه بدتر و خراب تر شد. در همین حین، نگاهش به کودکی پنج-شش ساله افتاد که کنار جوی آب نشسته بود و هر از چند گاهی، سنگ ریزه ای را در آب رها میکرد. کودکی با گونههای گلگون و چشمانی که از شادی میدرخشند. روی لباس قرمز و کودکانه اش، خرسی بود که لبخندی بر روی صورتش مانده بود. عین همان عروسک داخل ماشین. موهای کودک، طلایی رنگ و مردمک چشمانش، به سیاهی قیر بودند. او، پاهای کوچکش را در آب فرو برده و خنکی دلنشین آب را با تمام وجود حس میکرد. هر بار که سنگی کوچک از میان انگشتانش رها میشد، با صدای «پِلِپ» در آب افتادن آن، قهقههای از ته دل سر میداد؛ گویی هر موجی که از افتادن سنگ بر سطح آب شکل میگرفت، جادویی تازه در دلش میآفرید. موهای نرم و آشفته کودک با نسیم بازی میکردند و او، دو مردمک زیبای چشمش را چنان به دنبال سنگ می گرفت که انگار آخرین سنگ روی زمین است. تا وقتی که سنگ را گم کند، سنگی دیگر رها کند و دوباره قهقهه بزند. صدای جریان ملایم آب در همنوایی با خندههای کودک، ملودی خوشآهنگی می ساخت که حتی نگاه عبوس و تلخ راننده را نیز درگیر خود میکرد. کودکی که با آن خندههای ساده و بیپیرایهاش، انگار تمام غمهای دنیا را به بازی گرفته بود. راننده چشمهایش را بست. در دلش، با خودش با حسرت صحبت می کرد:«کاش صدای این خندهها، سالها پیش در خانهی من هم پیچیده بود...» نفس عمیقی کشید و با هر دم و بازدم، ابرهای سنگین وجودش را آرام آرام کنار زد. صدایی آمد:
"آب زنید راه را، هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را، بوی بهار میرسد
رونق باغ میرسد، چشم و چراغ میرسد
غم به کناره میرود، مه به کنار میرسد"
گوینده رادیو شعر دیگری را دکلمه میکرد. تاریکی کمی کنار رفت. ابرهای چشم راننده، کمی آرام گرفتند و باران متوقف شد. او سرش را میان دستهایش گرفت. نفسهای سنگین میکشید. گوشهی لبش، ناخودآگاه کمی بالا رفت. دیگر ابر نمیبارید. مژه های چشمش خیس نبودند. پدال گاز ماشین نیز مثل پدال ترمزش، از چشم راننده سفید رنگ شده بود. کاپشن سیاهش را از تن درآورد. از ماشین پیاده شد. هوا هنوز سرد بود. کمی سبکتر قدم برمیداشت و درد مچ پایش را حس نمیکرد. او کودک را در آغوش گرفت...
پایان
کسری شایسته
