ابرهای سرخ، آسمان شبهای سیاه را خونین کرده است. این روزها تنها صدای گریه و نالهی مردم شنیدم میشود. خانهها ویران شده یا نیمهویرانهای باقیمانده است.
📷
خانهی من هم مستثنی نیست! دیوارهایش ریخته و سقفی باقی نمانده است. از اجبار به خانهی پدری کوچ کردهام، خانهای که در آن این روزها به روی هر جنگزدهای باز است.
📷
خانهی آنها دو اتاق و یک سالن بزرگ دارد که پر شده از مردان غریبهای که برای جای خواب به آنجا پناه آوردهاند. هر یک از اتاقها به یک خانوادهی جوان داده شده و من نیز امشب باید جایی برای خواب خود بیابم.
باز من نصفه شبی بیدار شدم و یه داستان کوتاه نوشتم
پی دی اف داستان که همراه عکس هست رو گذاشتم توی لینک پایین
نظر یادتون نره