امروز روز بزرگی برای آرزوست. همه در تکاپوی مراسم عروسی هستند. آرزو از صبح آرایشگاه رفته و قرار است قبل از غروب فرید به دنبالش بیاید تا برای عکس به آتلیه بروند.
امیر هنوز از تهران نیامده و شهین خانم و آقا جواد مشتاق دیدار با پسرشان هستند. ترم آخر مهندسی کامپیوتر است و پس از سختیهای فراوان و با همت خودش و تشویقهای نازنین شرکت خود را راهاندازی کرده است و شش کارمند دارد.
نزدیک غروب است که خانوادهی عروس و داماد به تالار میروند. تلفن شهین خانم زنگ میخورد.
- الو، سلام امیرم، کجایی قربونت برم؟
امیر تازه به خانه رسیده است.
- سلام مامان جان! خونهام دارم لباسهایی که رو چوبلباسی برام آویزون کردی رو میپوشم. عروس و داماد اومدن؟
- نه مادر ولی الانه است که دیگه برسن. خودت رو برسون.
امیر با سرعت بیشتری کت و شلوار مشکیاش را به تن میکند، کروات قرمزش را روی پیرهن سفید تنظیم میکند و نگاهی به سرتاپای خودش در آینه میاندازد. لبخندی زده و از روی میز آینه کمی ژل به موهای پرپشت مشکیاش میمالد و آنها را حالت میدهد.
سوار 206اش میشود و به سمت تالار با سرعت زیاد حرکت میکند.
او از این خوشحال است که میتواند نازنین را پساز چند سال از نزدیک ببیند و با او صحبت کند. دلش برای دخترک شیرینزبان و آن دستان ظریف و انگشتان بلند و کشیده، ناخنهای قرمز بلندش تنگ شده.
با خو فکر میکند که نازنین حتماً در عروسی شرکت دارد زیرا گفته بود که ساقدوش است. امیر به او نگفته بود که میآید بلکه به او گفته بود که شاید بیاید زیرا کارهای شرکت درهمبرهم است که البته این حرف را عمداً گفته بود تا بتواند دخترک را سورپرایز کند.
هوا تاریک شده که عروس و داماد بالاخره به تالار میرسند. شهین خانم که کت و دامن صورتی کمرنگش او را زیبا کرده دم درِ تالار ایستاده و کِل میکشد.
همه با دیدن عروس و داماد کف میزنند و زنها کِل میکشند. خانمها و آقایان در سالنهای جدا هستند و امیر فکر میکند که نازنین در تالار بانوان است و خبر ندارد که دخترک در بیمارستان بستری است و حال ناخوشی دارد.
ذوق سورپرایز کردن نازنین باعث شده که امیر هیچ پیامی به او ندهد و فقط منتظر بماند تا عروسی تمام شود. زنعموی عروس به دم درِ تالار آقایان میآید و میگوید:
- برادر و پدر عروس بیان توی سالن که عروس هست، میخوایم با عکس بگیریم.
امیر خوشحال از اینکه وارد تالار خانمها میشود. به محض ورود دخترهای فامیل او را دوره میکنند.
- سلام آقا امیر... .
- بزرگ شدی امیر جون، پسرعموی خوشتیپم... .
- شنیدم پولدار شدی پسر دایی، هوای ما رو هم داشته باش.
- چه ریشی گذاشتی امیر، چه خوب شدی.
- وای امیر! چه خوشتیپ شدی لعنتی!
امیر که از دست دخترها کفری شده با شنیدن حرف آخر پوفی میکند و با یک ببخشید خشک خود را از دست آنها نجات میدهد.
- اوه... چه جدی!
و با این حرف دخترها پشت سر امیر میخندند.
برای امیر عشوهی دخترها اهمیتی ندارد، او چشم میچرخاند تا نازنین را پیدا کند. دوست دارد نازنین را در لباس آراسته و چهرهای متفاوت ببیند ولی دخترک را پیدا نمیکند. نگران میشود و همان موقع پیامی به او ارسال میکند.
«کجایی؟ من توی تالارم، نمیبینمت، لطفاً بیا پیشم».
- امر جان! بیا اینور کنار خواهرت بایست.
در کنار آرزو قرار میگیرد تا یک عکس دستهجمعی خانوادگی بگیرند. سر آرزو را میبوسد و برای او آرزوی خوشبختی میکند و سپس از تالار خارج میشود.
پس از عکس وارد حیاط تالار میشود. هر زمان که میگذرد اضطراب او بیشتر میشود. جوابی از طرف نازنین نیامده و دوباره پیام میفرستد.
پساز اتمام عروسی، سراغ نازنین را از آرزو میگیرد و آرزو با ناراحتی جواب میدهد:
- مگه خبر نداری؟!
امیر نگرانتر میشود.
- از چی خبر ندارم؟
آرزو آهی میکشد:
- نازنین حالش خوب نیست و… .
امیر که عصبانی شده دستانش را مشت کرده و ابروهایش را بههم گره کردهاست و آرزو با صدای ملایمتری ادامه میدهد:
- الان بیمارستانه... .
پسر اجازه نمیدهد که آرزو حرفش را ادامه دهد و با شتاب با چشمان گرد شده میگوید:
- چی! کدوم بیمارستان؟ چرا؟ چه شده؟
- نازنین از اول حالش خوب نبود و هرازگاهی … یعنی… قرص میخورد که سراپا بود… امیدوارم هرچه زودتر خوب بشه.
از گوشهی چشمان آرایششدهاش قطره اشکی روی گونههایش میلغزد. امیر احساس میکند دیگر قوتی در پاهایش نیست که او را سرپا نگه دارد. بهدنبال صندلیای میگردد که روی آن بنشیند ولی هیچچیز نیست و همانجا روی زمین ولو میشود.
فرید با دیدن برادرزنش شتابان به سمت او میدود.
- امیر جان! داداش، چی شده؟
آرزو که میداند چرا امیر این اتفاق برایش افتاده بهطور مختصر برای فرید تعریف میکند و فرید هم از تأسف سری تکان میدهد و میگوید:
- انشاالله که خوب میشه، خدا بزرگه، نگران نباش.
امیر زیر لب همانطوری که به آسفالت خیره شدهاست میگوید:
- باید برم بیمارستان… باید ببینمش.
- باشه حتماً، من میرسونمت.
امیر با چشمانی که متشکر هستند به فرید نگاه میکند؛ اما درست نیست که داماد، شب عروسی از عروس جدا باشد مخصوصاً وقتی خواهرش عروس است، پس تعارف او را رد میکند. سریع سوار ماشینش میشود و به بیمارستانی که آرزو گفته بود میرود.
در راه با خود هزار جور فکر میکند.
«این دختر چش شده، نکنه اون زمانهایی که جواب پیام نمیداد بیمارستان... نه... خدا نکنه».
به چراغ قرمز میرسد و با شدت ترمز میکند.
«من چم شده؟ چرا اینقدر نگرانشم؟! من که کلاً بعد از سحر دخترها به چشمم نمیاومدن! حتماً به خاطر اینکه نازنین زندگی من رو نجات داد، پای همه چیز وایساد، زمانی که همه ولم کردن اون بود، بهم انگیزه داد، حتماً به خاطر همینه. من خیلی دوستش دارم».
به بیمارستان رسید و از پرستار شماره اتاق را خواست. پشت در اتاق ایستاد.
«نکنه من عاشق نازنین شدم و خودم خبر ندارم؟ چرا قلبم انقدر تندتند میزنه؟ هر چی که هست، هست. اگه نازنین خوب بشه چندتا خانواده فقیر رو ساپورت میکنم. خدایا کمکش کن»
نازنین در سی. سی. یو بستری شده است. امیر از پرستار میخواهد که اجازه دهد او را ببیند ولی پرستار میگوید:
- نمیشه، مرضتون هم بیهوشه، فقط شما براش دعا کنین.
اشک در چشمان امیر حلقه شده است.
- لطفاً اجازه بدین ببینمش.
پرستار نوچی میکند.
- نمیشه آقا، ما اجازه نداریم، لطفا برین بیرون.
امیر عصبی میشود و با صدای بلند میگوید:
- فقط بذارین یه بار ببینمش.
مردی با روپوش سفید از یکی اتاقها بیرون میآید.
- چه خبره آقا؟ اینجا بیمارستانه، تشریف ببرین بیرون.
پرستار که از دست امیر و اصرارهایش کفری شده با صدای جیغش میگوید:
- خوب شد اومدین آقای دکتر، هر چی بهش میگم گوش نمیده، به خدا انقدر خستم که نمیتونم باهاشون یکی به دو کنم.
دکتر لبخندی به معنی همدردی میزند.
- شما بفرمایین خانم پرستار، من حلش میکنم.
سپس بازوی امیر را میگیرد و او را به آهستگی خارج از راهروی سی.سی.یو هول میدهد.
- دنبال من بیاین، اسم مریضتون چیه؟
امیر خیلی آشفته است و دکتر با طنین ملایمش او را آرام میکند.
- اسمش نازنینه... نازنین رحیمیفر.
- آهان... اون دختر... .
امیر را به سمت دفترش هدایت میکند. لیوان خالی را از آب پر میکند و به دستش میدهد و میپرسد:
- شما چه نسبتی با خانم رحیمیفر دارین؟
امیر به زور یک قلپ آب مینوشد و جواب میدهد:
- دوست خانوادگیشونم.
دکتر متفکرانه نگاه میکند و چانهاش را میخواراند.
- هـــوم... دوست خانوادگی؟! پس لابد میدونین مشکل این دختر چیه و چرا اینجاست؟
امیر سکوت میکند. دکتر ادامه میدهد.
- نازنین چند بار اینجا بستری شده و این دفعهی دومه که تو کما رفته. وضعیت هوشیاریش پایینه. پیش پای شما مادرش اینجا بود.
یک بطری آب معدنی از یخچال کوچک اتاقش بر میدارد و درون لیوانی که روی میز بهم ریختهاش قرار دارد میریزد. امیر میپرسد:
- مشکلش چیه؟
- مگه دوستت نیست! چطور نمیدونی؟!
- من ازش دورم، چیزی نمیدونستم.
دکتر روی صندلی پشت میز مینشیند، کش و قوسی میدهد و انگار که جواب امیر را نشنیده میگوید:
- عشق هم همون عشقهای قدیم. نازنین نارسایی قلبی داره.
امیر شوکه میشود.
- چی؟!! از کی؟!
دکتر پوزخند میزند.
- از بچگی.
سکوت یک دقیقهای در اتاق حکمفرما میشود. دکتر این جو سنگین را میشکند.
- تنها امیدمون اینه که هوشیار بشه درغیراینصورت... .
سرش را با تأسف پایین میاندازد. پردهای از اشک چشمان امیر را پوشانده است. او چطور متوجه زجری که نازنین میکشید نشده! او چطور انقدر خودخواه بوده که فقط به خودش و احساسات خودش توجه کرده! او چطور توانسته دختری که او را به دنیای جدیدی هدایت کند را با بیتوجهی... .
او خود را مدام سرزنش میکند. تصمیم میگیرد تمام توانش را به کار گیرد تا نازنین را به دنیا برگرداند. از دکتر درخواست میکند:
- لطفاً اجازه بدین ببینمش... من باید ببینمش.
دکتر از جایش بلند میشود و در همان حال که به سمت در میرود میگوید:
- صبر کن، هماهنگ میکنم ولی زود بیرون بیا.