روزهای امیر با صدای سحر که مدام در گوشش زنگ میزند میگذرد.
«ما به درد هم نمیخوریم... ما به درد هم نمیخوریم... دوستت ندارم... دوستت ندارم».
انگار صدای سحر در سرش فریاد میزند. کسی جرأت حرف زدن با امیر را ندارد. پسرک از کار خود استعفا داده و روز و شب در گوشهی اتاق کز میکند، به یک جا زل میزند و هر چه شهین خانم تلاش میکند تا بفهمد فایدهای ندارد.
- مادرجان! میخوای من رو دق بدی؟ چرا اینجوری شدی؟ امیر... امیر جان... .
امیر سکوت کرده است.
- میخوای بریم خونهی خاله پسرم؟ میخوای زنگ بزنم به سین... .
بعد انگار که حرف اشتباهی زده با دست دهانش را میپوشاند، به چشمان پسرش که انگار روح از بدنش خارج شده خیره میشود و گریه میکند.
- خدایا! این چه بلایی بود به سرم اومد؟!
و هقهقکنان به آشپزخانه میرود.
تنها کسی که از این حال و احوال خبر دارد آرزوست. او سعی میکند با شوخی امیر را به خود بیاورد.
- داداشی! بسه... خودم میرم برات یه دختر خوب پیدا میکنم، از یه خانواده درست و حسابی... این که به درد تو نمیخورد، باباش رو مگه ندیدی... .
سکوت امیر.
- داداش! قربونت برم، بسه دیگه، مامان شب و روز داره گریه میکنه، شبها من صداش رو میشنوم، داره غصه تو رو میخوره، اگه مامان طوریش بشه تقصیر توه ها... بس کن دیگه.
تنها حرکتی که امیر میکند چرخاندن چشمهایش به دیوار است. قطره اشکی از گوشه چشمش میریزد که آرزو آن را نمیبیند. همان موقع آیفون خانه زنگ میخورد و آرزو جواب میدهد.
- کیه؟... سلام عزیزم، منتظرت بودم.
نازنین دوست، یار و یاور آرزو وارد خانه میشود. آنها هر دو رشتهی ادبیات بوده و قرار است با هم درس بخوانند و برای کنکور آماده شوند.
نازنین دختر قدبلند با پوست مثل برف است. همیشه لب و ناخنهای بلندش سرخ است که امیر را به وجد میآورد.
با صدای نازنین که از پشت در میآید و صدای ترقترق کفشها که نشان میدهد در حال درآوردن کفشش است، امیر جا بلند میشود و همچون مجسمه منتظر ورود نازنین میماند.
آرزو با دیدن برادرش که اینگونه واکنش نشان داده لبخند کمرنگی میزند. نازنین وارد میشود و سلام میکند؛ اما امیر به جای جواب به چشمان میشی دخترک زل میزند. آرزو برای ماستمالی کردن اوضاع بازوی نازنین را میگیرد و به سمت اتاقش میکشد و میگوید:
- خوش اومدی نازنین جون... .
نازنین همانطور که به سمت اتاق میرفت به پشت سرش، به امیر نگاه کرد. برقی در چشمان نازنین بود و نوعی نگرانی برای برادر دوستش.
وقتی به داخل اتاق آمد در را بست و از آرزو پرسید:
- داداشت چش بود؟
آرزو روی تخت نشست و جواب داد:
- بیخیال، خوب میشه، یه مدت اینجوری هست بعد خوب میشه.
نازنین مانتوی مشکی کوتاهش را روی چوبلباسی گذاشت و شال نارنجی بلندش را به دور گردن انداخت.
- چرا؟ چشه مگه؟ چی شده؟
- چیزی نیست، از همون مشکلاتی که اکثر جوونها دارن.
نازنین کمی فکر کرد، کنار آرزو روی تخت تشست و پرسید:
- چه مشکلی؟ پول کم آورده؟ کسی طوری شده که پول نداره؟
گوشهی لب آرزو نشان میداد که دارد از نگرانی نازنین نسبت به برادرش لذت میبرد، فقط یک لحظه به این فکر کرد که چقدر این دو نفر بهم میآیند و کاش عروس خانوادهاش نازنین خوشقلب باشد.
- نه،ربطی به پول نداره، یه مسئلهی شخصیه... یعنی مسئلهای که به خودش ربط داره، یهکم... خب... احساساتش... .
- احساساتش؟! نکنه عاشق شده؟
آرزو به سمت کتابخانه اتاق رفت و چندین کتاب درآورد و روی زمین پهن کرد و گفت:
- ببین نازنین… من دارم فقط به تو میگم، به کسی نگی... مامانم نمیدونه ها... .
نازنین که از آرزو به خاطر عدم اعتماد دلخور شده است دست به سینه میشود، پای راستش را روی پا میاندازد و جواب میدهد:
- باشه، مگه من رو نمیشناسی! به کسی چیزی نمیگم. چی شده؟
- عاشق یه دخترهست.
مو برتن نازنین سیخ شد.
- عاشق یه دختره است؟!!
- آره… همون جاییکه کار میکنه، تو همون کارخونه، دختر صاحب کارخونه رو دیده و خوشش اومده، یعنی خوشش اومده بود. ظاهراً دختره کات کرده و دیگه گفته نمیخواد با امیر باشه، خب امیر هم احساساتش جریحهدار شده. تقریباً یه ماهی هست که اینقدر دپرسه.
نازنین چشم ریز میکند و میپرسد:
- دختره خوشگله؟
- من از نزدیک ندیدمش، از دور دیدمش، بد نیست... میشه گفت قیافش خوبه ولی خیلی به خودش میرسه یعنی اگر این بشر آرایش نکنه میشه یه قیافهی معمولی.
- چرا بهم زده؟ مشکلش چیه؟
- نمیدونم ولی به نظرم باباش مخالفه چونکه اونها خیلی خیلی پولدارن و خب وضع ما رو که داری میبینی... بهعلاوه ما یه خونواده مذهبی هستیم، این دختره خیلی آزاده.
آن روز به جای درس خواندن، بحث سر اینکه حالا باید چه کرد و آیا نیاز هست تا با آن دختر صحبت کنند و مرحمی برای دل عاشق امیر شوند یا نه گذشت.
آرزو به اینکه نازنین از امیر خوشش میآید شک کرده بود؛ ولی از آنجا که ارتباط دوستش با برادرش سنگین بود این فکر را از سر دور کرد.