امیر ۷ روز پیاپی بهدر خانهی سحر میرود تا توسط او بخشیده شود و دخترک به ازدواج با او تن دردهد؛ ولی سحر او را قبول نمیکند، در را برویش باز نمیکند، تماسهایش را پاسخ نمیدهد و تماسها را اشغال میکند.
روز هشتم که میرسد، امیر یک ماشین بیامو مشکی دم در خانهی سحر میبیند، ابتدا فکر میکند که آقای داوودی سوناتا را فروخته و این ماشین را خریده است؛ اما بعد متوجه میشود داخل ماشین سه مرد قوی هیکل با کت و شلوار و کروات مشکی و پیراهن سفید، یکدست و همشکل داخل آن نشستهاند که به محض دیدن امیر از ماشین بیرون میآیند.
بهگونهای به پسرک زل میزنند که انگار از چشمان هرکدام تیری خارج میشود تا بدن امیر بدرد. با اینکه امیر نمیداند آنها کیستند؛ اما احساس خطر میکند و متوجه میشود که این سه مرد بهخاطر او آنجا هستند؛ ولی علتش را نمیداند.
مردی که پشت صندلی راننده نشسته بود به سمت او میآید، قدبلند و چهارشانه است البته امیر از او قدبلندتر است ولی پسرک لاغراندام است. مرد به سمتش میآید و با صدای زمختی میپرسد:
- اینجا چی میخوای؟
امیر مات و مبهوت به او نگاه میکند و بهجای جواب میپرسد:
- شما کی هستین؟
مرد که خود را به نشنیدن میزند میپرسد:
- با این خونه چیکار داری؟
- به شما ربطی نداره من چیکار دارم، گفتم کی هستین؟!
مرد قویهیکل دستانش را مشت میکند و تشر میآید:
- های... درست صحبت کن... دیگه نبینمت اینجا پسر کوچولو.
امیر که هنوز متوجه قضیه نشده جواب میدهد:
- شما چکارهی منی که بخوای برام تصمیم بگیری! اصلاً شما کی هستین؟ چیکار با این خونه دارین؟
- من محافظ این خونهام، فهمیدی حالا؟ خوشم نمیاد تو اینجا باشی. بهم گفتن که بیام اینجا چون تو هرروز هرروز مزاحم این خونه میشی... یکبار دیگه بیای اینجا خودت میدونی، دیگه جونت دست خودته.
- داری منو تهدید میکنی!
- هرچی میخوای اسمش رو بذار، یکبار دیگه اینجا ببینمت…
امیر شانه بالا میاندازد و به سمت آیفون خانه میرود. مرد بادیگارد به او هجوم میبرد، مچ دست چپش را محکم میگیرد و او را به سمت ماشین میکشاند، امیر تقلا میکند و سعی میکند خود را رها سازد اما مرد قویتر از اوست.
- ولم کن... گفتم ولم کن... .
فریاد میزند:
- ولم کن... چیکار داری میکنی؟ کجا داری من رو میبری؟ گفتم ولم کن.
مرد دیگری که کنار ماشین ایستاده بود و آنها را تماشا میکرد هم کمک میکند و امیر را صندلی عقب مینشانند. امیر همچنان تقلا میکند که یکی از آنها با پشت دست به دهان پسر میکوباند و امیر ساکت میشود.
بادیگارد قوی هیکل ماشین را روشن کرده و با بیشترین سرعت مسیری را طی میکند که نشان میدهد از شهر دارند خارج میشوند، امیر که هم میترسد و هم جسارت خود را جمع کرده داد میزند:
- من رو کجا میبری؟! داری چیکار میکنی؟! به پلیس زنگ میزنم.
مردی که کنارش نشسته جیبهای کاپشن و شلوارش را میگردد، موبایلش را پیدا میکند و در یک آن بیرون میاندازد. لبخند کجکی میزند و میگوید:
- حالا اگه میتونی به پلیس زنگ بزن.
امیر داد میزند:
- چه کار کردی؟ تازه خریده بودم، پولش رو از تکتکتون میگیرم نامردها.
وارد یک کوچهی خاکی میشوند که پر از باغ با دیوارها و درختان بلند است. امیر را از ماشین بیرون میکشند و او را نزدیک استخری که پر از آب لجن است میبرند.
مرد قوی هیکل به پشت ران پسر میزند که باعث میشود بیوفتد. با زنجیر دستش را بر نردبانی که به استخر هدایت میشود میبندد و هر سه مرد آنجا را ترک میکنند.
امیر میماند و یک باغ بزرگ درندشت و دو سگ سیاه که به میلهای کنار دیوار بسته شدهاند و تلاش میکنند تا امیر را با دندانهایشان تیکه و پاره کنند.
خورشید غروب کرده و آسمان رو به دلگیر شدن است. ترس بیشتر دامان امیر را میگیرد، فریاد میزند و کمک میخواهد اما با هر بار سگها دندانهای تیزشان را نشان میدهند و تلاش کنند زنجیر را پاره کنند.
امیر به این نتیجه میرسد و ساکت بماند وگرنه ممکن است سگها آزاد شوند و کار او را تمام کنند.
از خدا کمک میخواهد که تنها کسی که هست اوست.
«خدایا! من رو از اینجا نجات بده... آخه من چه اشتباهی کردم که این روزگارم باشه؟ من که عشقم پاک بود، چرا باید این بلا سرم بیاد؟ حالا چکار کنم؟ چکار میتونم بکنم؟»
اطراف را نگاه میکند تا بتواند زنجیر دور دستش را آزاد کند. شیشهخوردههایی در یک متریاش ریخته، سعی میکند تکهی بزرگتر را با پا به سمت خود بکشاند.
هرچند امیدی به باز شدن زنجیر توسط این شیشه ندارد اما چیز دیگری در آن نزدیکی نیست که بتواند خود را رها کند پس تنها گزینه برای آزاد شدن همین یک تکه شیشه است.
با پا شیشه را به سمت دستانش میکشاند، سعی میکند با دست آن را بگیرد؛ ولی زنجیر باعث شده که نتواند زیاد دستش را تکان دهد. هر جور که شده شیشه را به دست میآورد و شروع میکند به بریدن زنجیر؛ اما فقط خدا میداند که کی قرار است آزاد شود. شب تا صبح را با بریدن زنجیر توسط شیشه میگذراند.
یک قسمت از زنجیر نازک شده؛ ولی کامل بریده نشده است. آفتاب درحال طلوع کردن است که صدای درمیآید. کسی وارد باغ میشود و امیر فقط سایهای از او را میبیند. هرچه این سایه نزدیکتر میشود متوجه میشود که چقدر آشناست.
بله... او آقای داوودی است که قدم به قدم نزدیکتر میشود. اخم کرده و دو دستش را در جیب کاپشن مشکیاش پنهان کردهاست. نیشخند زده و به امیر میگوید:
- چطوری امیرخان؟
امیر با خشم به آقای داودی نگاه میکند.
- به نظرتون چطورم؟! این کارها یعنی چه؟
آقای داوودی روی دو پا در مقابل امیر مینشیند و جواب میدهد:
- یعنی نمیدونی چرا این کار رو کردم؟! فکر کردم آدم باهوشی باشی، کسی که تونست در عرض سه ماه خودش رو از سمت کارگر بودن به سرکارگر شدن برسونه، اونم در کارخونهای که من مدیرش بودم... هه... .
امیر که برای رهاسازی از ازنجیر تقلا میکند میگوید:
- دستم رو باز کنین.
آقای داوودی با آرامش به دست پسر نگاه میکند.
- باز میشه، به موقعش. بریم سر اصل مطلب، اینکه چرا اینجایی، حتماً تا الان فهمیدی؟
امیر سرش را به معنی نه تکان میدهد و میگوید:
- جرم من فقط عاشقیه.
- جرم تو اینه که پات رو از گلیمت فراتر گذاشتی، من حرفم رو مشخص بهت زدم امیر؛ اما تو پسر سمجی هستی. من بهت گفتم که دخترم رو بهت نمیدم و دخترم را فراموش کن اما تو گوش ندادی و دوباره و دوباره اومدی.
-من هم بهتون گفتم که دخترتون رو برای ازدواج میخوام.
آقای داوودی بلند شد و چند قدم راه رفت، سپس در مقابل امیر که نشسته بود ایستاد و گفت:
- تو به درد دختر من نمیخوری.
- چرا؟ ما مدتی با هم خوب بودیم.
- من از همون اول مخالف بودم. این دختر من بود که اصرار میکرد تو را قبول کنم ولی الان فقط سکوت میکنه و این یعنی اینکه باید بری... برو دنبال زندگی خودت، زندگیت را بساز و دست از سر دختر من بردار.
در باغ دوباره باز میشود و سه سایه داخل میشوند. هر چه نزدیکتر میشوند امیر متوجه میشود که همان سه مرد قویهیکل دیروز هستند. او که از کار آقای داودی حرصش گرفته فریاد میزند:
- چطور میتونین اینطوری باشین؟ ما همدیگر رو دوست داریم.
- پس نمیخوای بیخیال بشی؟ نمیخوای فراموش کنی دخترم رو؟
- نه! من فراموشش نمیکنم.
- خودت خواستی. من میخواستم مسالمتآمیز حلش کنم ولی بدون من یه تار موی دخترم رو به تو نمیدم. اون به من گفته که تو رو نمیخواد. همه چیز بین شما تموم شده.
و سپس با دست اشاره به سه مرد میکند و خود نیز از باغ خارج میشود.
مردها کتهایشان را در میآورند، آستینها را بالا میزنند و یکی از آنها میگوید:
- امروز رو یادت باشه پسر و سحر خانم رو فراموش کن.
انگار امیر قبل از کتکخوردن بیهوش میشود زیرا آنقدر حرفهای آقای داوودی برایش درد داشت که درد ضربههای پیاپی بادیگاردها را متوجه نشود.