نویسنده|ویراستار|ناشر|سارا مرتضوی
نویسنده|ویراستار|ناشر|سارا مرتضوی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

رمان عشق و مذهب


فصل هفتم

امیر در کوچه پس کوچه‌ها، عصبی و نگران قدم می‌زند. شماره سحر را می‌گیرد.

بــــــــــوق... بــــــــوق...

سحر گوشی را جواب نمی‌دهد، امیر دوباره تماس می‌گیرد.

بوق بوق بوق.

سحر تلفن رو اشغال می‌کند. امیر می‌خواهد با عشقش صحبت کند و تکلیف خود را بداند. او وابسته و عاشق سحر است و نمی‌تواند بدون او زندگی کند؛ اما حرف نازنین هم در گوشش مدام زنگ می‌زند، با همان صدای لطیف و ظریف که می‌گوید:

- شما برام مهم هستین... شما برام مهم هستین... شما برام مهم هستین... .

امیر تصمیم می‌گیرد حالا که سحر تلفن خود را جواب نمی‌دهد به او پیامک دهد.

«می‌خوام باهات حرف بزنم، بیا همون آلاچیق پارک نزدیک خونتون، منتظرتم».

بااینکه زمستان است اما هوا دل‌پذیر و مطبوع است. کمی گرم است شاید امیر گرمش است و هوا سرد باشد زیرا اطرافیان کاپشن و کلاه کردند ولی امیر کاپشنش را درآورده و روی دست انداخت، دو دکمه‌ی‌ پیراهنش را باز کرده زیرا احساس خفگی می‌کند.

ساعت ۲ بعدازظهر است و او در آلاچیق منتظر سحر است. مدام به گوشی همراه خود نگاه می‌کند تا شاید پیامی از سحر آمده باشد. چندین‌بار چندین‌بار به سحر زنگ می‌زند ولی تلفن فقط بوق می‌خورد و هیچ پیامی از سمت سحر هم نمی‌رسد.

تا ساعت ۵ منتظر می‌شود، خورشید غروب کرده و هوا رو به تاریکی‌ست. او تصمیم می‌گیرد که به خانه سحر برود.

ابتدا دودل است ولی جواب ندادن سحر او را بسیار عصبی ‌کرده و وقتی عصبی باشد نمی‌تواند درست فکر کند پس به سمت خانه‌ی دخترک می‌رود.

زنگ طبقه‌ی دوم را می‌زند. چراغ اتاق سحر خاموش است.

- کیه؟

صدای فلور خانم است. امیر می‌گوید:

- لطفاً به سحر خانوم بگین تشریف بیارن پایین.

- ببخشید شما؟

- لطفاً بهشون بگین من این‌جا منتظرش هستم.

نزدیک ۱۰ دقیقه است که دم در منتظر سحر است و سحر پایین نیامده است. صدای فریاد پدر سحر آقای داوودی می‌آید و امیر بریده‌بریده می‌شنود.

- نمی‌خواد... اصل و نسبش... این پسر به درد... همین الان تمومش می‌کنی.

پس‌از چند دقیقه سحر به دم درمی‌آید با چشمان قرمز و صورت خیس از اشک، امیر با دیدن چهره‌ی او منقلب می‌شود، تمام عصبانیت و تمام حرف‌هایش را از یاد می‌برد. به سمت سحر می‌رود ولی سحر دستش را عمود نگه می‌دارد تا پسر به او نزدیک نشود و می‌گوید:

- چی می‌خوای؟ مگه ندیدی جوابت رو نمی‌دم چرا اومدی اینجا؟! بین ما هرچی بوده تموم شده.

امیر سعی می‌کند آرام باشد تا دل دخترک را به‌دست آورد.

- می‌خوای سر یه دعوای ساده همه‌چیز رو تموم کنی عزیز دلم؟ حیفت نمیاد؟

- نمی‌خوام در موردش صحبت کنم. از این‌جا برو. دیگه نمی‌خوام ببینمت.

امیر با التماس می‌گوید:

- من رو ببخش، قسم می‌خورم دیگه تکرار نشه این‌کار رو با من نکن، تو عشق منی، تو عمر منی.

سحر اخم می‌کند و پایش را به زمین می‌کوبد:

- گفتم از این‌جا برو، نمی‌خوام ببینمت دیگه، همه‌چی تموم شده. نمی‌فهمی چی می‌گم! گفتم برو.

صدای امیر می‌لرزد.

- سحر با من این کارو نکن، من بدون تو می‌میرم، نمی‌تونم، برات همه کار می‌کنم. هر چی تو بگی... هر چی تو بخوای... می‌خوام با مامانم حرف بزنم... می‌خوام بیام خواستگاریت، تو مال منی سحر، بهم یه فرصت بده، جبران می‌کنم... به مولا علی جبران می‌کنم... به جون مامانم.

سحر که هم گریه می‌کند و هم عصبانی است با صدای کمی بلند می‌گوید:

- اون موقع که داشتی می‌زدی می‌خواستی به این چیزها فکر کنی، من دیگه تو رو شناختم، هنوز که هیچی بینمون نیست نمی‌تونی اعصابت رو کنترل کنی چه برسه بریم زیر یه سقف. برو پیش مامانت ... برو پیش همون... تو هنوز بچه‌ای، نتونسته مرد بودن رو بهت یاد بده... تو نمی‌تونه مرد زندگی من باشی.

امیر از کوره در می‌رود و دستش را بالا می‌برد تا سیلی‌ای بر صورت دخترک بخواباند که ناگهان آقای داوودی از خانه بیرون می‌آید و فریادزنان به سمت امیر هجوم می‌برد.

- چه غلطی کردی مردک؟ می‌کشم هر کسی که بخواد به دختر من دست بلند کنه.

بعد به امیر حمله می‌کند، یقه‌ی پسرک رو می‌گیرد و او را به دیوار می‌کوباند.

امیر تقلا می‌کند که خود را از چنگ آقای داوودی نجات دهد. تمام قدرت خود را جمع می‌کند و با پا به زانوی آقای داوودی می‌کوباند و فرار می‌کند؛ اما صدای فریاد سحر را می‌شنود که می‌گوید:

- برو به جهنم بی‌شرف.

نویسندهناشررمان
من یه کتابخون و ویراستار حرفه‌ایم که طی یک برنامه تنظیم‌شده کار می‌کنم:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید