رنگ خیابان ها به سرخی میرود
و روشنایی به مرگ
سگان چاله های پر ز خون کودکان را زبان میزنند تا از تشنگی خود بکاهند
شیاطین از فراز کاخ هایشان نظاره میکنند
و شاعران، با انگشتانی بریده بر دیوار زندان ها مینویسند
آزادی
سر های کج، معلق در آسمان میرقصند و جاودانگی را گرامی میدارند
گوش کن
بوی انسانیت را میتوان شنید
و صدای سگان را و خون را
کوردلان
در عمق غار های خویش فرورفته اند و میگریند
و آسمان
خبر میدهد از آخرین طلوع انسانیت
اما
آه میبینید؟!
روشنای قلب هایشان را
آن ها حتی آسمان را پر نور کرده اند
و من میدانم
روزی خواهد آمد
که آفتاب
این جاده ی یخ زده را هموار خواهد کرد
آن روز
خون عزیزانمان را از دیوار های شهر پاک میکنیم
آن روز
میتوان بوی خوشی را شنید که تا به حال آن را نشنیده ایم
آن روز
ابر ها خواهند گریست
و خیابان ها را از پلیدی پاک خواهد کرد
آن روز
خواهد آمد