آقای ب
آقای ب
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

ای کاش آینه‌ها میدانستند

آتش که چند روزی بود وارد سی سالگی میشد از اتاق اومد بیرون تا قبل از رفتن سر کار، خودش رو توی آینه قدی نزدیک در خونه ببینه. لباسش رو مرتب کرد و قبل از اینکه به سمت در خروجی بره چشمش به صورتش توی آینه افتاد. حس عجیبی داشت. مثل وقتی که به چهره یک غریبه نگاه میکنه و اون رو نمی‌شناسه. اون کی بود که از داخل آینه بهش نگاه میکرد؟
جامیخوره، چند قدم عقب عقب میره. به ساعتش نگاه میکنه. هنوز وقت هست.
"تو کی هستی؟"
"نمیدونم، تو بگو"
"چی بگم؟"
"بگو تو کی هستی؟"
"نمیدونم، تو بگو"
"به نظرم زنگ بزن به بابات شاید اون بدونِ"
"از کجا بفهمم درست میگه؟"
"آینه ها میفهمن، با شنیدن حرف دروغ ترک میخورن"
"الو سلام. بابا تو میدونی من کی هستم؟
میگه پسرشم"
آینه همون لحظه از وسط ترک میخوره. آتش با تعجب به دو تصویر از خودش توی آینه خیره میشه. پس زنگ میزنه به دوستش
"الو سلام. تو میدونی من کی هستم؟
میگه من صمیمی ترین دوستشم"
آینه دوباره ترک میخوره. پس اینبار زنگ میزنه به همسایش
"الو سلام. تو میدونی من کی هستم؟
میگه همسایه طبقه بالا"
آینه دوباره ترک میخوره
آتش از تیکه های آینه میپرسه حالا کدومتون من رو نشون میده؟ باید زودتر برم سر کار. هر کدوم از تیکه ها میگن "من" . اینقدر صدا زیاد میشه که آتش با عصبانیت یه لگد میزنه به آینه و تیکه‌های آینه می‌افتن روی سرامیک و هر تیکش چنتا تیکه میشه.
آتش وقتی به چهارچوب خالی آینه نگاه میکنه یه دفعه به خودش میاد و به این فکر می‌افته که حالا قراره چطوری صبح‌ها لباساش رو مرتب بکنه توی آینه قبل از اینکه بره سر کار. پس میشینه روی زمین و از همه‌ی تیکه‌های شکسته عذرخواهی میکنه و با چسب اونا رو به هم میچسبونه تا دوباره بذارشون توی چهارچوب. اما وقتی کارش تموم میشه، میبینه نمیتونه خودش رو بین اون همه تیکه پیدا بکنه پس تصمیم میگیره آخر ماه وقتی حقوقش رو گرفت قبل از هر چیز یه آینه قدی بخره.

آینهکوتاهمن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید