سوال اینه : اگر انگشتری داشتی که با دست کردنش نامرئی میشدی اون موقع چه کاری میکردی؟
شش نفری که دور میز نشسته بودند شروع کردند به فکر کردن درباره این سوال، هر کسی به گوشهای خیره شده بود و در تخیلش انگشتر را از دستش بیرون میآورد و دوباره دست میکرد تا ببیند چه کار میتواند بکند.
خوب شروع کنین دیگه، از همون اول، تو بگو.
باشه، خوب من آدم شجاعی نیستم اینو برخلاف باقی چیزایی که از خودم میدونم، دربارش مطمئنم حتی با وجود اون انگشتر، ولی اگر از اینا بگذریم باید بگم اولین چیزی که به ذهنم رسید آزادیه. یعنی تقریبا هر جایی میتونی بری البته بدون اجازه و این میتونه خیلی خوب باشه مثلا فرض بکن تو میتونستییی ... . او کمی فکر کرد و گفت: نه، ولش کن مثال خوبی نبود اما کاری که من دوست داشتم با اون انگشتر بکنم این بود که اون رو دستم میکردم و سعی میکردم بدترین آدمهای شهر رو پیدا کنم. اونایی که هیچی سرشون نمیشه، همونایی که میدونن راه درست کدومه اما فقط خودشون رو فریب میدن شاید هم نمیدونن، انگار توی خواب راه میرن و بهترین خوابها رو برای خودشون میبینن، مثل اینکه همیشه توی یک توهم زندگی میکنن. گاهی اوقات دلم براشون میسوزه، دلم میسوزه که نمیتونن واقعیت رو ببینن، دلم میسوزه که هیچ کسی حقیقت اونها رو دوست نداره من تا حالا تجربش نکردم اما مطمئنم حس بدیه ولی خوب این راهیه که خودشون انتخاب کردن. از بین هزاران راهی که جلوی پاشون قرار داشت اونا این راه رو انتخاب کردن. منم اونا رو پیدا میکنم، اونا رو تعقیب میکنم و اونا من رو نمیبینن اما به من اعتماد میکنن. خونشون، دارایهاشون و خانوادشون رو به من نشون میدن و من صبر میکنم،صبر میکنم و صبر میکنم; تا زمانی که شاد و سرمست هستن، توی لحظهای که با بچههاشون بازی میکنن و صدای خندیدنشون رو گوش میدن یا موقعی که در حال فکر کردن به پیروزیهاشون هستن و برای آینده نقشه میکشن و یا اون دقایقی که در حال عشق بازی با همسرشون هستن من اونجا ایستادم و بهشون نگاه میکنم دقیقا همونجا انگشتر رو از دستم در میارم و توی مشتم نگهش میدارم بعد شروع میکنم به مشت زدن، با کسی دیگهای کار ندارم با هیچ چیزی فقط خودشون. قراره درد زیادی بکشم اما تا جایی که بتونم، جایی که جون داشته باشم به زدنشون ادامه میدم، فکر نکنم بتونم با مشتم بینیشون رو بشکنم یا کاری کنم که نتونن راه برن یا صدای شکسته شدن استخون دستشون رو به گوششون برسونم . قرار نیست کسی اینجا بمیره، فقط قراره بهش نزدیک بشیم. سعی میکنم مثل من پر از زخم بشن پر از درد ... آخ آخ ببخشید بچهها فکر کنم زیاده روی کردم.
آره فکر کنم، اما راحت باش آخرش رو هم بگو.
نه دیگه تموم شد، فقط اینکه توی همون ثانیهها که درد تمام وجودشون رو گرفته و نمیذاره درست فکر بکنن با دوتا دستم سرشون رو محکم میچسبم و با تمام توانم تکونشون میدم و کنار گوششون فریاد میزنم:
بیدار شوو، بیییدار شوو.