آقای ب
آقای ب
خواندن ۷ دقیقه·۴ ماه پیش

تک درخت


طوفان، شدت گرفته است و باد، سرما و قطرات تند باران را با خود به داخل اتاق می‌کشاند. مرد آرام از جایش بلند میشود و به سمت پنجره میرود و تا نیمه آن را میبندد. همان طور خیره به ابرهای خاکستری با مکثی میگوید: "امیدوارم امروز حالت بهتر باشه. دیروز که خیلی خسته بودی. از جات تکون نخوردی. ولی باید یه فکری به حالت بکنیم اینطوری نمیشه."
دستی به ریش سفیدش میکشد و موهایش را مرتب میکند. عینکش را برمیدارد. گام‌هایش سنگین و بی‌جان است. گویی کسی دستانش را گرفته و بدنش را بر زمین میکشد.از میان چراغ های روشن و رنگارنگ که از هر گوشه بیرون زده‌اند میگذرد و خود را به آشپزخانه میرساند. با صدای بلند شروع میکند به حرف زدن: "امشب هم میخوام یه چیز جدید درست کنم. از همونا که تا حالا نخورده‌ی. نمیدونم چرا اما چند وقتی هست که اون غذا های قدیمی اشکم رو درمیارن. خیلی عجیبه. مگه نه؟!." سریع ادامه میدهد:" یادش بخیر بابام همیشه میگفت رادیو که روشن باشه باید یه بشقاب اضافه سر سفره گذاشت."
به سمت رادیو میرود و روشنش میکند. چند ثانیه به آهنگی که در حال پخش است گوش میکند بعد سریع به اتاق رفته و خودش را به تخت میرساند. با مهربانی به صورت سرد و سفید زن که حال از شدت نور ریسه های آویزان از سقف دوباره جان گرفته است نگاه میکند. آرام دستش را به سمت گردن زن میبرد ، موهای بلند و سفیدش را کنار میزند و آن خط تیره و کبودِ روی پوستش را لمس میکند.
" میبینم که امروز خیلی بهتر شده اما هنوز ردش نرفته. فردا برات پماد میخرم. اینطوری سریعتر خوب میشه. "
دستش را زیر گردن زن میبرد و سرش را بالا می‌آرود. آرام کمرش را خم میکند و جسم بی‌حرکت زن را پشتش می‌اندازد با طنابی او را به خود میبندد و شروع میکند به حرکت. هر چند قدم می‌ایستد، کمی سرفه میکند و بینی‌اش را میخاراند و با خنده میگوید:" امروز خیلی سنگین تر شدی!.این روزا سریعتر هم خسته میشی حواسم بهت هست." و دوباره به راهش ادامه میدهد.
در حال پخت غذا با او حرف میزند. درباره همکارانش، رئیسش، آبدارچی اداره، آن ماشین رنگ و رو رفته‌شان، گاهی به گذشته میرود، از خاطرات خوش ماه عسلشان میگوید و گاه به آینده میرود و برنامه ریزی هایش را ارائه میدهد.
" اسمش رو نمیدونم اما مطمئنم خوش مزه میشه. "
طولی نمیکشد که غذا حاضر می شود. بدن زن را روی صندلی آشپزخانه قرار میدهد و سعی میکند و او را ثابت به پشتی صندلی تکیه دهد. بشقاب‌ها را پر میکند.
چند ثانیه ای سکوت میکند. حال وقت موسیقیت. به سمت رادیو میرود و صدایش را بیشتر میکند. آهنگ به آرامی پخش میشود و خانه را در بر میگیرد اما کافی نیست. صدا را تا نیمه بلند میکند و به سمت میز می‌آید اما دوباره بر میگردد و صدا را تا آخر زیاد میکند. حال با لبخند به سمت زن میرود و گونه‌ی رنگ پریده و استخوانی‌اش را میبوسد. خندان به سوی صندلیش میرود و با صدای آهنگ بدنش را تکان میدهد.
"امیدوارم غذا رو دوست داشته باشی"
شام که تمام میشود، بشقاب ها را جمع میکند و زن را به اتاق برمیگرداند. باران همراه با رعد و برق هنوز ادامه دارد. چراغ ها را خاموش میکند و به سمت تخت خواب میرود. صدای رعد و باران گویی خاطرات مرده اش را دوباره زنده کرده باشند. در میانه اتاق می‌ایستد و به زن خیره میشود، اما به نظر مبارزه ای در میان است. چشمانش را میبندد و نفس عمیقی میکشد و دوباره باز میکند.
با زبان، آرام دندان هایش را لمس میکند. به سمت دستشویی میرود. مسواک را برمیدارد و خمیردندان را رویش میمالد. بعد از مسواک به سمت دیگر دستشویی میرود.

در همان لحظه برق‌ها قطع میشود. هیچ صدایی از بیرون به گوش نمیرسد تنها صدای تند نفس هایش در میان تاریکی و سکوت به کاشی ها میخورد و برمیگردد. نگاهش را به هر سو میکشاند تا شاید روزنه ای از نور بیابد. پاهایش سخت حرکت میکنند. چند دقیقه که در همان حالت میماند تا برق ها بیاید اما خبری نیست. دیگر صبرش تمام میشود. ناگهان به سمت در حرکت میکند اما قبل از آن که گامی بردارد پایش لیز میخورد و سرش به کاشی های سرد و خیس دستشویی برخورد میکند.
چشمانش را باز میکند. با صدای رعد و برق از جا میپرد. از دستشویی بیرون می‌آید و سریع خودش را به اتاق پیش زن میرساند. خم میشود تا درمیان تاریکی بتواند صورتش را ببیند. دستش را روی تخت سر میدهد اما چیزی نمیابد. میخواهد به سمت در اتاق برود که ناگهان رعد و برقی مهیب اتاق را روشن میکند. جسم بی‌جان زن حلق آویز از سقف نمایان میشود. مرد از ترس زبانش بند آمده است. دستانش میلرزد، تمام تلاشش را میکند تا هرچه سریع تر خود را به در اتاق برساند. از آنجا به سمت در خروجی خانه میدود و در را باز میکند. حال از وحشت بر زمین می‌افتد. رعد و برق که میزند میتواند بدن‌های حلق آویز از سقف راه‌رو را ببیند. با فاصله‌ای کم تمام سقف را پوشانده‌اند. چهره‌های آشنا. مادر، پدر، برادر، صمیمی‌ترین دوستان. گردن‌های شکسته‌شان به چپ یا راست خم شده و با چشمانی باز و هراسان به هر سو چنگی میاندازند. باد که میوزد آن ها را به هر سو میبرد. همچون رقصی هماهنگ که در میان باد و باران به نمایش در آمده باشد. نزدیک ترین راه پشت بام است. سریع از میان رقاصان رد میشود و خود را به آنجا میرساند. وارد پشت بام که میشود ناگهان بوی خاک به مشامش میرسد. پاهایش را روی خاک و علف های هرز و گیاهان سبز احساس میکند. وقتی سرش را بالا می‌آورد خود را در میان جنگلی میبیند. جنگلی عظیم و تاریک که رعد و برق و باران سکوت را از او گرفته اند. دریاچه ای، آنجا که درختان کم‌تری روییده است خودنمایی میکند و در کنار او درختی عظیم و جثه که بلندایش تا به آسمان میرود. از پایین ترین شاخه آن طنانی گره خورده آویزان است. باد که می‌وزد، در تنه پوک و خالی درخت میپیچد و زوزه‌ای به گوش میرسد.
با سردردی شدید به هوش می‌آید. برق ها آمده است.سعی میکند تپش قلبش را آرام کند. از دستشویی خارج میشود. رادیو هنوز روشن است و به حرف‌هایش ادامه میدهد. گیج و منگ است. وارد اتاق میشود در همان حال که از کنار تخت میگذرد دستش را به انگشتان سرد پای زن میکشد به سمت تخت کوچکی کنار دیوار میرود و به صورت سفید پیچیده شده در قنداق نوزاد دستی میکشد.
"خوبی کوچولو؟ میبینی انقدر کار سرم ریخته که نتونستم یه سر بهت بزنم. اما دیگه قول میدم اینطوری نشه. البته چند وقتی هم هست خوابم خیلی زیاد شده. از همه کارام عقب میمونم ولی نمیشه نخوابید. شده مثل این داروها که بیمارا بهش معتاد میشن و نمیشه کنار گذاشتش." با خنده ادامه میدهد:"حالا اعتیادش هیچی ولی نمیفهمم این قرار بود چی رو خوب بکنه که حالا خودش شده دردسر. چشمات که باز میشه به خودت میگی: نه هنوز آماده نیستم باید نیم ساعت دیگه بخوابم اما نیم ساعتم کافی نیست. وقتی هم که بالاخره بلند میشی انگاری روحت روی تخت جا مونده. مثل یه تیکه چوب خشکی که داره راه میره. " با مکثی ادامه میدهد: "مامانتم میگفت خوابش برده بود. پشت تلفن فقط همین رو تکرار میکرد و اشک میریخت. آدم بودنم بد چیزیه" مرد آرام از جایش بلند میشود و خودش را روی تخت می‌اندازد. سرما از پنجره داخل شده و فضای اتاق را پر میکند. مرد خود را مانند نوزادی درون پتو میپیچد و سعی میکند به صدای نه چندان ضعیف رادیو گوش بدهد.
با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار میشود. بی آنکه جواب تماس را بدهد از اتاق بیرون میرود و سعی میکند هر چه سریع‌تر برای رفتن به اداره آماده شود. در همان حال که لباسش را میپوشد از داخل هال فریاد میزند :" کیفم کجاست؟ توی اتاقه یا روی میز؟ میدونی کجاست؟ هیچی پیداش کردم."
بعد از کمی مکث با عصبانیت ادامه میدهد:" این که خالیه!. میدونی برگه های داخلش کجاست؟ لازمشون دارم. صدایش به سختی داخل اتاق شنیده میشود. نفس عمیقی میکشد و میگوید: چند وقتیه حس میکنم خیلی توی خودتی. حرفی نمیزنی، همیشه روی تختی و داری به سقف نگاه میکنی. زود خسته میشی و شبا نمیتونی خوب بخوابی. نگاهت سردتر از همیشه‌ست. خیلی لاغر شدی. هر روز که میام خونه لاغر‌تر شدی. فکر کردی من نمیفهمم؟ فکر کردی نگران نیستم؟."
بغض گلویش را چنگ میزند اما ادامه میدهد: "من یه فکری دارم. مطمئنم خودت حدس میزنی. آره. ما باید از اینجا بریم. بریم یه گوشه دیگه دنیا. یه جایی که بتونیم بهتر زندگی کنیم. یه جایی که بشه آزاد بود. یه جایی که مثل خونه باشه. مثل همون روزای اول. یادته؟"
"ظهر میبینت." صدای بسته شدن در، میان دیوار های خانه میپیچد. کلاغ ها پشت پنجره منتظر نشسته اند. از پنجره باز وارد اتاق میشوند و سروصدایی به راه می اندازند. یکی از کلاغ ها روی پیشانی زن می‎‌ایستد نک تیزش را به سمت چشمان زن میبرد و با چند ضربه آن ها را خالی میکند.

رعد برقتک درختتنهاییخوابمعنا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید