گام های سنگینشان را به سمت اتاقک فلزی میکشانند. کشمکشی در میان راه بر سرعتشان می افزاید. این همان لحظه پایانی است. مرد جوان لباس کارش را مرتب میکند و به سمت دومین خوک حملهور میشود. خوکها به سختی خود را درون جعبه فلزی جای میدهند. هر دو با تعجب به اطراف نگاه میکنند و در ترس و تردید غرق میشوند. فضای تنگ نمیگذارد تا راحت حرکت کنند. جعبه فلزی با لرزهای به سمت پایین شروع به حرکت میکند و به آرامی خودش را در عمق زمین جای میدهد. نگاه هایشان هراسان است و به هر سو میچرخد. نالههایی چون درخواست کمک سر میدهند. صدای سوت مانندی آرام آرام فضا را پر میکند. حرکاتشان چنان است که گویی از مرگ میگریزند. بدنهای سرخ خود را به دیواره های فلزی میکوبند و از برادران و خواهران خود طلب کمک میکنند. سرها به هر سو میرود تا شاید تنفس را راحت تر کند. اما فایده ای در آن نیست. گاز آرام آرام ریهها را پر میکند و به خون آغشته میشود. حرکات ناهماهنگشان قفس را به لرزه میاندازد. دیگر پاهایشان توان تحمل سنگینی بدنشان را ندارد. هراسان بر کف قفس می افتند. هنوز تلاش هایشان ادامه دارد. اما آن حرکات تند و عصبی پاهایشان که حال به سمت آسمان است هم دیگر نمیتواند کمکی کند. آن تپش های تند قلب، کند و کندتر میشوند و تنها پس از چند دقیقه از سقوط آنان به اعماق زمین آخرین ضربه نیز به سوی نیستی میرود.
کمی آن طرفتر در مرکز شهر، نمایشگاه دستاورد های نو برگزار میشود. برای هر سلیقه ای حتما دستاوردی اینجا وجود دارد. هر سال نمایشگاه در مکان بازار محلی برپا شده و علاقهمندان زیادی را به خود جذب میکند.
در میان جمعیت انبوه، پیرمردی عصاهای فلزیش را همچون دو ستونی که بدن سنگینش را استوار نگه میدارند، حرکت میدهد و به پیش میرود. در راهروهای نمایشگاه به هر سو مینگرد تا آن چه میخواهد را بیابد اما تنها فکرش رسیدن به خانه است. هنوز نمیداند چه میخواهد. نگاه به ماکِت محکم ترین سازه جهان؟ یا لمس بهترین پارچه ضد حریق؟ یا چیزهای دیگر. به دنبال انتهای نمایشگاه میگردد اما گویی تا ابد ادامه خواهد داشت. گاهی با جریان جمعیت به سویی کشیده میشود و باز سعی میکند تا خود را به سویی دیگر بکشاند. در همین میان ناگهان چشمش به مردی با روپوش و ریش بزی سفید می افتد که در غرفهای ایستاده است و مشتریان را جذب میکند. سعی دارد نحوه کار دستکش های مکانیکیاش را به همگان نشان دهد. با آن دستکش ها هر چه را بخواهد میتواند خرد و مچاله کند. گویی دیگر چیزی جلودار او نیست.
پیرمرد با عصاهای زیر بغلش کمی نزدیکتر میرود. او که از دیدن چنین قدرتی خشکش زده است با حیرت به آن معرکه بینظیر خیره میشود. ناگهان دستکش های مکانیکی را میبیند که به سرعت به سمت دو عصایش می آیند و از پس آنها مرد سفید پوش.
عصاهایتان را میخواهم.
پیرمرد که هنوز از تمام آن چه می دید حیران بود دستانش را به آرامی بالا می آورد. تلاش میکند تا روی تنها پایش بایستد و تعادلش را حفظ کند. همچون بند بازی در میانه راه. در همین حال بود که مرد سفید پوش عصاها را با دستکش خود گرفت و در آنی به اندازه توپ کوچکی درشان آورد و گوشه ای پرتشان کرد. حال پیرمرد از ترس به خودش آمد بود. هرطور میتوانست خود را به عصاهای بی شکل رساند. نمیدانست باید چه کار کند. میخواست داد بزند اما معرکه مرد سفید پوش آن چنان جذاب بود که حتی یک نفر هم رویش را بر نمیگرداند.
از جایش بلند شد و با استفاده از دیوار به پیش رفت. حال هر جا را که مینگریست به دنبال عصا بود یا جایگزینی برای آن. دستانش به هرچه میتوانست چنگ میانداخت تا خود را به در خروجی برساند. گاه شانه مرد جوانی، گاه سطل آشغالی و گاه صندلیی پلاستیکی اما همهی آنان به مدت کمی همراهیش میکردن و باز باید به تنهای پیش میرفت. گاه دستانش را باز میکرد تا تعادلش را حفظ کند و بتواند با پرشهایی کوچک به پیش برود. لحظات نشاط بخشی بود برای حاضران که گویی برایشان، بر جذابیت نمایشگاه میافزود. و یا از سر رضایت، نفس راحتی میکشیدند و لبخندی میزدند.
در همین میان صدای انفجاری نمایشگاه را به لرزه در آورد. لبخند ها خشک شد و نگاه های هراسان به هر سو میدوید. کم کم هوا گرم شد آنچنان که تحملش سخت بود. کسی فریاد زد : به ما حمله شده است. کسی دیگر گفت: این آتش قرار است جانمان را بگیرد. مرد لاغر اندامی با ریش بلند و پوستی سرخ از گرمای انفجار از میان جمعیت فریاد زد: حال چه باید بکنیم؟. مردی از پشت سر هلش داد و به سرعت به سمت در خروجی دوید و بعد از آن همه به دنبالش. اما جمعیت انبوه به درهای ویران برخوردند که خروج را برایشان غیر ممکن میکرد. حال هر کس به سویی میدوید تا خودش را نجات دهد. مرد لاغر اندام بار دیگر فریاد زد: حال چه باید بکنیم؟. کسی صدایش را نشنید جز پیرمرد که نمیتوانست در میان آن شلوغی از جایش بلند شود و حرکت کند اما سعی میکرد با چشمانش حرکات مرد را زیر نظر داشته باشد. او را میدید که به سمت انتهای نمایشگاه میرود. آنجا دری بود دری سفید رنگ که در میان انبود دود و خاکستر به راحتی دیده نمیشد. بار دیگر مرد لاغر اندام فریادی زد و گفت: از این طرف خارج شوید. اما باز هم کسی صدایش را نشنید و کلماتش در میان هذیانهای بیشمار گم شد. پیرمرد که او را دیده بود سعی کرد از جایش بلند شود و به دنبالش برود اما هر لحظه سیل جمعیت او را به سویی میبرد و نمیگذاشت به میل خودش حرکت کند و نبود عصا ها مشکل را دوچندان کرده بود.
آتش نقاب ها را میسوزاند و بیش از پیش شعلهور میشد. دیگر حرکت برای جمعیت غیر ممکن شده بود. پاهای چوبینشان قبل از آن که به شعله های آتش برسد میسوخت و خاکسترش برجا میماند و آنها تنها میتوانستند بدن های خسته و ملتهبشان را به آن سوتر بکشانند. همه چنین بودند و تنها پیرمرد بود که گاهی بر روی تنها پایش میایستاد تا بتواند از میان شعله ها خبری برایشان بیاورد.
بالاخره آتشنشانان آمدند و قبل از آن که آتش بیش از پیش گسترش یابد سرکوبش کردند. مجروحان و بدن های بیجان را از نمایشگاه بیرون آوردند و راهی خانه هایشان کردند و هر آنچه از آن همه دستاورد باقی مانده بود از نمایشگاه خارج کردند.
نیمه های شب بود که پیرمرد بالاخره به خانه رسید. گویی سال ها بود که انتظار میکشید. با عجله بدنش را با عصاهای تازه ای که به او داده بودند به سمت آسانسور برد و سوار شد. جلوی در واحدش که رسید خشکش زد. در باز بود. هرچه سریع تر خود را به داخل خانه انداخت و با خانه ای خالی مواجه شد. صدای افتادن عصاهای جدیدش به روی زمین در خانه پیچید. بدن خسته اش را جمع کرد و در را بست. آرام آرام به سمت اتاق خوابش رفت و همانجا روی زمین دراز کشید و به خواب رفت.