کرخت و بی رمق، هم آغوشِ خستگی در انزوایی همیشگی به سر میبرد.
تارو پود فرش گونههایش را به آتش میکشند.
بیحرکت در میان گلهای سرخ افتاده است و نمیتواند خودش را تکان دهد. حس میکند صدها تُن به وزنش اضافه شده است. به شدت خوابش میآید اما درد، از پشت سرش شروع و تمام جمجمهاش را در برمیگیرد و خوابش را زخمی میکند.
کمی که میگذرد درد آرام آرام از سرش خارج میشود و او را تنها میگذارد. چشمانش را میبندد تا کمی بخوابد، او خیلی خسته است ، خیلی خسته.