هوا بوی کهنگی میداد. نه کهنگیِ شرابِ پیر و گرانقیمت، بلکه کهنگیِ نانِ بیاتِ مانده در گوشهی سفرهی نمور. احساس میکردم عمریست روی همین مبلِ ترکخورده و زخمی شدهی سیگار نشستهام، بی آنکه حتی زحمت بلند شدن به خود بدهم. میخواستم روشن کنم، اما حتی این حرکت ساده هم به نظر طاقتفرسا میرسید. فندک در جیبم بود، اما انگشتانم به اندازهی کافی همکاری نمیکردند. شاید آنها هم از این زندگیِ یکنواخت خسته شده بودند. بالاخره بعد از چند بار تلاش، شعله زبانه کشید و دودِ سیگار در هوای راکد اتاق حلقه زد. دودی که انگار عجلهای برای پراکنده شدن نداشت، درست مثل من. اخبار درحالِ پخش شدن بود. تیترها تکراری بودند: جنگ، گرانی، دروغ. چه فرقی میکرد؟ فردا هم همان خبرها با عباراتی متفاوت تکرار میشدند. سوسکی از اتاق سرک کشید، نگاهی به من انداخت و با بیتفاوتی رفت. حتی حیوانات هم دیگر حوصلهی مرا نداشتند. ساعت دیواری تیکتاک میکرد. صدایی که همیشه وجود داشت اما کسی به آن توجه نمیکرد. مثل ضربان قلب یک آدم پیر که دیگر حتی خودش هم به آن عادت کرده است. به ساعت نگاه کردم: سه و نیم بعدازظهر. نه صبح بود که بخواهم به آن امید ببندم، نه شب که بتوانم به استراحت پناه ببرم. فقط یک وقتِ مرده بود، ساعتی خاکستری که به هیچ زمانی تعلق نداشت. همچون من. بدونِ تعلق بهمکان و زمانی!