ویرگول
ورودثبت نام
آ ت ن ا
آ ت ن ادختری که از روز های زنده و مرده اش مینویسد...✨️ چنل تلگرام: @Dokhtarak_Nevisandeh
آ ت ن ا
آ ت ن ا
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

آدم ها.

عاشق آدم ها شده بود، مثل کلافی که به یک گونه ی خاص گره خورده باشد، گره خورده بود به بشریت. به این گونه ی عجیبِ گاه دوست داشتنی.

افتاد دنبال آن ها تا بیشتر بشناسدشان، تا بلکه این عشق، جنون نشود و عشق بماند.

اما هر چه بیشتر آن ها را می‌شناخت، بیشتر از آن ها می‌ترسید. از این هیولاهای در کالبد بشر در آمده.

از این ارواح سرگردانِ در تن زندانی.

از آن ها می‌ترسید و حال دیگر نه عاشق بود و نه مجنون. حال تنها به دانای بزدلی می‌ماند که در جست و جوی آگاهی، زندگی را بر خود زهر کرده، و در فقدان عشق میسوخت.

آدم هاعشقجنونآگاهیفقدان
۳
۰
آ ت ن ا
آ ت ن ا
دختری که از روز های زنده و مرده اش مینویسد...✨️ چنل تلگرام: @Dokhtarak_Nevisandeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید