
پارسال توی همچین روزایی، وقتی که حس میکردم بیشتر از این دنیا نمیتونه رنج روی دوشامو سنگین تر کنه، وقتی حس میکردم شکست پشت شکست، چی میتونه از این بدتر باشه که نمیتونم هیولایِ کمالگرای وجودمو ساکت کنم؟ وقتی که زندگی میخواست طعم بارها زمین خوردن و روی زمین نشستن رو بچشم و به دویدن آدم ها از کنارم خیره بشم، درست همون موقع که حس میکردم رنج فردی بزرگترین رنج ممکنه...
توی همون لحظه ها، مرگ اومد که بگه زندگی ممکنه بدتر از این هم باشه.
عموم برای همیشه رفت.
عمویی که بخش شاد و مهربون دنیای کودکی رو ساخته بود، حالا رفته بود.
گریه میکردم. اونقدری که بتونم زنده بمونم.
حالا دیگه رنج فردی اهمیت نداشت. چون رنج جمعی داشت آدمایی که دوستشون داشتم رو آزار میداد یا حتی اونارو برای همیشه ازم میگرفت! دنیا بی رحم بود و نمیخواست به رنجم پایان بده.
من اونجا ایستاده بودم، با قلبی که به سختی میتپید و با لبخندی که قرار نبود موقع رنج هام از صورتم محو بشه.
به قبر خالی نگاه کردم و با خودم فکر کردم، این تهشه.
ته ته ته همه ی این جنگایی که با خودمون و دنیای اطرافمون و آدمای نزدیک زندگیمون داریم اینه؟
تهش نزدیک ترین آدمای زندگیمو و خودمو میذاشتن توی گودالی که چند متر بیشتر نبود و بعد همونجا رهام میکردن؟
پس این همه جنگ برای چی بود؟
این همه کلنجار برای بالا رفتن. برای رسیدن. برای گرفتن. برای بدست اوردن.
اون موقع نفهمیدم اما بعد ها متوجه شدم دنیا با همه ی بی رحمی هاش میخواست بهم ثابت کنه تهش هیچی نیست.
تهش میذارنت توی خاک و میرن! میرن و گهگاهی سراغ اون تکه سنگ میان. تکه سنگی که روش فقط نام و نشونیت نوشته شده و هیچ خبری از هیچ چیز دیگه نیست!
مرگ میبرتت و آدما بازم به زندگی شون ادامه میدن.... اونا با رفتن تو تلنگر عجیبی بهشون وارد میشه. اما باز هم فراموش کارن.
فراموش کارن چون مجبورن به زندگی برگردن و گاهی هم فراموش کارن چون بازم انکار میکنن که تهش قرار نیست چیزی باشه جز چند متر گودال و یه تکه سنگ!
و من باز هم قرار بود برای رنج فردیم اشک بریزم، رنج بکشم، هیولاهای درونیم منو از پا دربیارن. چون یادم میرفت که تهش، چیزی به جز یه تکه سنگ روی چشمامو نمیپوشونه!