آتنا باقری
خواندن ۳ دقیقه·۸ روز پیش

معشوقه زمین

ظلمات بود اما مهتاب می‌تابید.
کفشامو در اوردم و آروم روی ماسه ها گذاشتم و به انگشتایی که لای شن ها فرو رفته بودن خیره شدم و لبخند زدم.
دلم تنگ شده بود برای تمام روزایی که دریا، بخشی از زندگیمو تشکیل داده بود.
قدم میزدم و به موج هایی که هم دیگرو توی آغوش می‌کشیدن و محو میشدن نگاه می‌کردم.
دریا همیشه قشنگ بود، اما شب جور دیگه ای می‌درخشید.
زیر پاهام سردی آب و تیزی و سختی گوش ماهی های شکسته رو حس میکردم و توی سکوت و تنهایی ، به معشوقه ی زمین خیره شده بودم.
زمین حق داشت وجودشو تقدیم معشوقش کنه.
معشوقه، دریایی در دل اقیانوس بود و اقیانوس از دریا پدید اومده بود.
صدایی منو به سوی خودش می‌کشید و من نمیدونستم این صدا از کجاست.
به دور و برم نگاه کردم و میان ظلمات هیچکس را یافتم!
هیچ کسی که تنهایی زیبایی را برایم ساخته بود
حال اینجا بودم تا...
خودم هم نمیدانستم که چرا اینجایم!
اما می‌دانستم صدایی مرا می‌خواند.
صدایی دور اما قریب تر از صدای ذهنم.
به ساحل نگریستم، ساحلی که بی دریا ساحل نبود و دریای بی ساحل مقصدی بی انتها.
روی ماسه ها دفترچه ای نظرم را جلب کرد.
آرام بازش کردم و حس کردم به سرزمین دیگری رفته ام.
سرزمینی دور که متعلق به آنجایم.
سرزمینی سراسر امید، سراسر دریا و سراسر باران...
دفترچه زمانش متعلق به حال نبود،
گویی از دل دریا و خاطرات فرد دیگری به ساحل آمده بود تا در دستان من آینه ای بسازد در چشمانم و مرا از خویش شگفت زده و متحیر بگرداند.
دفترچه با برگه های کاهی، مرطوب و پاره پاره بود، بازش کردم و با دیدن دست خطی که با جوهر حقیقی نوشته شده بود، زیر نور مهتاب به سختی شروع خواندن کردم
نویسنده اینگونه داستان خود را آغاز کرده بود؛
قصه ام به هیچ قصه ی پر فراز نشیبی شباهت ندارد.
قصه ی من قصه ی داستان های گالیور نیست تا به سرزمین آدم کوچولو ها ختم شود
قصه ی من داستان پیرمرد و دریا را در خود ندارد و هیچ خبری از بمبک های غول آسا و پیرمردِ سالائو شده نیست.
سانتیاگو اینجا نیست تا چیزهای بزرگ زندگی را بیاموزد.
من در زندگی غرق شده ام،
و دنبال نجاتم ،
ابرهارا را می‌بینم ابرهای سیّارِ پربار را...
ابرها خود فرو نمی‌ریزند و باران را به جای خویش روانه ی زمین می‌کنند.
دل به دل دریا داده ام تا مرا نجات دهد و اینجا مینویسم تا کسی مرا بخواند و از درون خویش، درون من را بیابد.
دل به دل باران داده ام، چتری در میان ندارم، تو اینجا نیستی و یک چتر برای یکی نیست و برای دوتایی هاست.
خیس میشوم اما نه فقط امشب ، هر شب خیسم از اشک های بی پایانم.
خیال خوش مبر اما امیدی در من پرواز می‌کند و به همین خاطر مینویسم تا جوهر و باران پیوندشان را مقدس نگه دارند.
اینجا باش! دریا پیوند دهنده ی عشق میان ماست.
من مجنون توام اما دیوانه نیستم!
مینویسم تا هنگامی که سوار ناو بزرگ دریایی شدی و به اینجا آمدی حتی اگر منی نبود،
نوشته هایم را بخوانی.
آن ها از من هستند و من از آن ها
من بدون آن ها هیچم عزیزِجانم
تهی تر از هر تهی
خالی تر از هیچ
و هیچ تر از پوچی...
مرا که خواندی به دنبالم نگرد
من بسیار از دریا طلب کرده ام و حال برای نجات آمده ام.
دیگر در زندگی غرق نمی‌شوم
خود را در دریا غرق میکنم و تمام خودم را اینجا، در ساحل برای تو می‌گذارم.
روزی خواهی آمد.
نوشته های مرا خواهی خواند.
و خواهی فهمید من از تو عاشق تر و بی باک ترم.
خواهی فهمید که من پیش از تو معشوقه ی زمین را یافته و خود را به او سپرده ام؛
اشک هایت را تقدیم دریا نکن
آسمان خود، باران را تقدیم می‌کند؛ نیمه ی ناپیدای من.

دفترچه رو آروم بستم و بی اختیار با آسمان اشک هایمان را به دریا سپردیم.
آسمان بارید، من نیز...
#آتنا_باقری

دختری که از روز های زنده و مرده اش مینویسد...✨️ چنل تلگرام: @Dokhtarak_Nevisandeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید