بابا لنگ درازم. زمانی دراز گذشت تا دریافتم زندگی به زیبایی و رنگارنگی خیال های رنگ به رنگم نیست. شاید قدِ طولِ پاهایت، آن گاه که از مقابل نور میگذری و سایه ی پاهای قلمی و زیبایت از آسمان تا زمین، همه را در بر میگیرد.
اما در حقیقت، پاهای تو آنقدر دراز و قلمی و زیبا نیستند!
برای زندگی هم این سال های طولانی همچو سایه ای زیبا، بیش نیست، میدانی؟
نشستن روی اسب رویاها و تاختن به تنهایی، مثل خیال، سهل و گذرا و دلنشین نیست.
کره اسب از درد اشک میریزد و آدمی زاد که سوار بر اوست با چوبی سخت و زننده با خصم و خشم، او را به باد کتک میگیرد تا بتازد و پرواز کند و او را برساند به قدرت، تا بلکه دهان این طمعِ کثافت گرفته بسته شود.
بی ادبی مرا ببخش. و پذیرا باش این سخن کوتاه را، که این روزها نوشتن حتی برای تو که زیبا ترین خیالی، سخت دشوار است.
از سرزمین های خیالات کودکی دور شده ام، اینجا کسی از پری ها، پرنده ها، آدم کوچولو ها و هیچ چیز دیگر نمیگوید جز سیاهی بزرگسالی.
باید اعتراف کنم نحسی بزرگسالی گریبان مرا هم گرفته. زیرا گاه غضب، مقابل چشمانم میایستد و مرا وادار میکند طور دیگری بیاندیشم.
ستون هایی که در ذهنم از انسانیت ساخته ام، یکی پس از دیگری فرو میریزند و میفهمم کسی آنطور که من دنیا را در ذهن خویش به تصویر کشیده ام، آن را نمیبیند.
سادگی روزهای پیشین را از یاد مبر لیکن بزرگسالی پر از هزارتوی ترسناک و گاه خطرناک است.
باری با تمام اینها با این دست های خسته ستون های انسانی را از نو خواهم ساخت.
به یاد خواهم آورد تو را و تمام احساسات شیرینِ روزهای پیشین را.
گر سیاهی و نحسی بزرگسالی مرا در آغوش گرفته است، چاره ای نیست جز دوباره ایستادن، دوباره ساختن و نگریستن نور از روزنه ی کوچک امید.
