از بین تمام روز هایی که خورشید در سیاهی فرو رفت و ماه در روشنی روز پدیدار شد از بین تمام لحظاتی که گذشت و من زنده ماندم به امید تو و به امید این زندگی و این دنیای فانی
تمامش را ، یا شاید هم بیشترش را دوست داشتم کوچ کنم ، کوچ کنم از جایی که به آن تعلق میگفتند به جایی بیگانه بود.
دوست داشتم بروم ، نمانم ، حال که هیچ کس نمانده بود...
نمانده بود تا دستم را بگیرد ، تا مرا در آغوش بکشد تا مرهمی بر سوزش این زخم دیرینه باشد
دوست داشتم خانه جای دیگری باشد
خانه ای که فقط خودم باشم و دیگر نه به تو فکر کنم نه به تمام کسانی که به آن ها حس تعلق داشتم
اما نماندن هم سخت بود
سخت درد کشیدم
سخت سوختم
و به سختی ماندم :)
ماندم تا به خود ثابت کنم ، حس تعلق و هر چیزی که حس میکنم برای خودم و برای تمام وجود من است
ماندم تا به خود ثابت کنم ، انسانیت ، واژه ای غریب نیست
میترسیدم از روزی که هیچ کس به این واژه حسی نداشته باشد و وقتی آن را میشنود قلبش نلرزد
میترسیدم همه بروند ، از بین مانده ها تو باشی و یک مشت کاه و گِل که به آن آدمی میگفتند
هیچ کس نگفت بمان
هیچ کس در این شلوغی روزگار لحظه ای درنگ نکرد تا فکر کند به من ، به تو ، به مایی که ماندیم و با تمام احساسات غریبمان جنگیدیم
هیچ کس در این بهبوهه ی سیاهی و سفیدی ، تلنگر را روانه ی کار های کرده و نکرده اش نکرد.
من ماندم ، ماندم تا بر تمام احساسات بیگانه و ناشناخته ام ثابت کنم ، حس تعلق و عشقم فراتر از تمام احساسات بیگانه است
من ماندم
بین بودن و نبودن ، بودن را انتخاب کردم و تمام صداهایی که درونم مرا به گریز و کوچ فرا میخواند ، خفه کردم
ماندم تا حس کنم ، دوست داشتن آدم ها آنقدر ها هم چیز عجیبی نیست
ماندم تا با مشتی کاه و گِل هم نشین شوم و یاد بگیرم آدمی در نهایت همین است
همین خاکی که به خاک باز میگردد و هیچ جای برگشتی نیست
ماندم تا خانه روشن بماند و نور درون ، سیاهی بیرون را از هم بشکافد
من ماندم...
این ها هم برای تو ، برای تویی که رفتی و مرا با همه ی حس تعلقم تنها گذاشتی.
#آتنا_باقری