ب.ص
ب.ص
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

توخوشحالي؟

پيرزن روي صندلي نشسته بود

پنجه نارنجي آفتاب روي صورتش درحرکت بود گونه هاي رنگ پريده اش بعد از مدت ها سرخي دلپذيري به خود ميديد پيراهن بلند و تميزش به آرامي تکان ميخورد و سايه ي گل هاي ريز نقشش را کف اتاق بازي ميداد،درياچه اي از رنگ و نور اطرافش در تلاطم بود و هم نوا با زمزمه هاي پيرزن بالا و پايين ميرفت.

هيچ کلمه اي لازم نبود برزبان پيرزن جاري شود تا سايه ي بيرنگ وخالي سکوت را که به ديوارها چنگ ميزد توصيف کند.

تنها راه گريز از گرداب وحشتناک سکوت و تنهايي غرق شدن در لحظه هاي قاب عکس هابود.

صورت شيرين و معصوم فرزندش که قاه قاه خنده اش درراهرو ميپيچيدعطر گرم ودلپذير لباس عروسي اش که هربار تازه تر ميشد،موهاي سياه و بلندش که اطراف صورت جوانش را گرفته و پيراهن خوش دوختش ميدرخشيد با گل هاي آبي در زمينه اي از شکوفه هاي ارغواني که تا آستين ها ادامه پيدا کرده و به دکمه هاي درخشان و براق سرآستينش ختم ميشد.

پيرزن به چشمهاي جوانش خيره شده بود شاخه ي شکوفه زده اي تا کنار شانه اش رشد کرده و انگار لب باز کرده باشد موسيقي ملايم و رويايي دريا را باز ميخواند.

پيرزن محو صدا ها و نجواهاي سيزدهم فروردين شده بود که جنبيدن پلک هاي داخل عکس توجهش را جلب کرد ،لرزش خفيفي سرتاسر بدن نحيف و استخوان هاي سردش را فراگرفت.

مليحه ي جوان موهاي درخشانش را زير روسري حرير جمع کرد و با صداي نرمي گفت:

-چقد پير شدي!

_عوضش تو امروز خيلي قشنگ شدي

-خيلي چونه زدم اين پيرهنو خريدم

-ارزششو داشت

-بچه ها الان ميرسن ميخوايم بريم کنار دريا

-عموجهان پشت دوربينه؟

-اره

بعد خنده ي ريزي کرد و با دست به عمواشاره کرد عمو از گوشه ي قاب ظاهر شد،کمي با زنجير ساعتش ور رفت و سرآخر دستي تکان داد و باعجله از قاب بيرو رفت.

-دلم براي عمو تنگ شده بود

-حالا حالا ها هست خيالت راحت،عمو جهان انگار معجون جاودانگي ميخوره ماشالله تکون نميخوره

پيرزن ميدانست عمو جهان سال بعدش دراثر تصادف با کاميون حمل چايي فوت کرده بود. اما فقط لبخند زد

-مهتاب کجاست؟

خودش ميدانست اما دوست داشت جنبيدن لب هايش را ببيند که با صداي جوان و زيبايش حرف ميزند

-از وقتي زبون باز کرده يجا بند نميشه با گلنسا و پوپک مشغول اردک هاست بعد جلو آمد و درحالي که با احتياط پاشنه هاي تميز و براقش را از چاله هاي گلي حفظ ميکرد قاب راسمت بچه ها چرخاند

مهتاب با دست هاي پفي و نرمش به سمت اردک ها ميرفت و مدام ميپرسيد اين چيه ؟

و بعد جيغ ميزد و ميخنديد

اشک از گوشه ي چشم پيرزن جاري شد ،نامه هاي مهتاب اين اوخر خيلي کم شده بود و معمولا از يک صفحه نامه نصفش به مشغله ها و بهانه ها اختصاص داشت.

قاب بي خبر روي صورت زن جوان برگشت

کمي مردد ماند و بعد در حالت احتياط پرسيد

-مهتاب خوبه؟

-آره خيلي خوبه

-چند سالشه؟

-سي و چهار

-از من بزرگ تر شده

و بعد هردو خنديدند

-نمياد خونه

-ميخوام ببينمش

-اون تورو نميبينه

-اشکالي نداره من که ميبينمش

و بعد هردو باهم گفتند

همين کافيه!

نگاهشان درهم گره خورد

زن جوان مدتي ساکت ماند بعد گفت:

تو خوبي؟

-خوبم

-انگار ناراحتي

-از چي؟

-نميدونم،من هميشه همينجا ميمونم اما تو همه چيزو ميدوني

-منم چيزي نميدونم

-گاهي ميترسم

-ازچي؟

-از اينکه اشتباه کرديم

پيرزن سکوت کرده بود

-الان ماشين مياد

-توخوشحالي؟

صداي ماشين آمد

-ماشين اومد برو،فقط مواظب مهتاب باش که باز توي چاله نيوفتده

-ميدوني که يادم نميمونه

-ميدونم

نگفتي!

-چي رو؟

-خوشحالي

ماشين شروع به بوق زدن کرد

-زن جوان با قيافه ي ملتمسي به پيرزن چشم دوخته بود

پيرزن بوي دريا را استشمام ميکرد

لبخندي زد

-آره خوشحالم

خيلي خوشحالم

زن جوان خنديد و راه جاده را در پيش گرفت

پيرزن دورشدنش را نگاه ميکرد مهتاب به آرامي جلو آمد و درآغوش زن شروع به دست زدن کرد.

پيرزن ميخنديد و دور شدنشان را نگاه ميکرد.

نوشتنگذشتهخاطره
معلم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید